نفس سبز

اگرخارم اگر خاشاک نکن کاری بسوزانم تن خشک وجودم را.کشم شعله زنم آتش همان دستی که خشکانیدتمام سبزی من را...

نفس سبز

اگرخارم اگر خاشاک نکن کاری بسوزانم تن خشک وجودم را.کشم شعله زنم آتش همان دستی که خشکانیدتمام سبزی من را...

برای تو می نویسم!

 

 

مردان در صید عشق به وسعت نامنتهایی نامردند.

گدایی عشق میکنند تا وقتی که مطمئن به تسخیر قلب زن نشده باشند،

اما همین که مطمئن شدند، مردانگی را در کمال نامردی بجا می آورند...

 

 

امشب برای تو می نویسم…

ای دست خسته و مهربان،امشب به یاریم بیا.کمکم کن تا با هم به مزرعه سبز وجودش برویم،به مزرعه ای که هنوز عاطفه اش نخشکیده و فصل فصل نگاهش پر از طراوت است.کمکم کن تا ازجاده های نور بگذریم و پا به شیارچانه اش بگذاریم بلکه به طلوع لبخندش برسیم... 

مطمئن باش که آن وقت تو ازشوق می گریی ،من از عشق می سوزم.

راستی چه صفایی دارد با عشق سوختن.هیچ می دانی که من و تو خیلی وقت است یک دیگر را می شناسیم؟هر روز هزاربار به یاری  هم رفته ایم.پس امشب هم دستم را بگیر و مرا به مرز مستی برسان.

می پرسی و می خواهی بدانی چرا؟

من هستی را به خاطر مستی دوست دارم و مستی را برای او…

او که شکوه شکفتن است و خواهش رستن.او که می تواند شکفتن شاخه ی درختی را ببیند و ناله اش را بشنود.خوشا به حالش…که هر روز مرهم گذار بال شکسته ی پروانه ای و تسلیت گوی برگ جدا شده از شاخه ای و حتی  شاخه شکسته ی درختی ست.

او که زبان خوبی را می فهمد و با لهجه ی صمیمیت آشناست .او که برای غربت و تنهایی مردش اشک های شبانه را به تلخی می گرید. بیا …پس بیا تا برای او بنویسیم که همه دنیایش یک مرد و یک چهار دیواریست.

می خواهم تو هم بدانی که او در روشنایی ذهنش ،آیه های زلال و زنده زیبای عشق جاریست  واز بازی و بازیچه شدن حقیقت ها بی زار است اصلا می دانی؟ او آرمان باران است ،هم زاد موج و همسایه ی طوفان، با نسیم می خوابد،او تندیس های ایستاده ی ستم را با صبر می شکند و او…

می خواهم بنویسم که او آینه ست اما از خودش می ترسم که قبول نکند و دیگر آینه ها را نپذیرد و آینه ها هم به خیال این که او قهر کرده در هم بشکنند پس می نویسم که او خلاصه همه آینه هاست خلاصه ی همه روشنایی ها.

ای مهربان پس می نویسم از یک آسمان دل ،از تبسم نور،ترنم باران،از یغما گر خوبی ها…

ازاو می نویسم که تکلم آیه های صبوریست و خوشا به حال طوفان زده ای که با او به آرامش می رسد چراکه او اوج آرامش است در حالی که درونش را طوفانی از نگرانی ها متلاطم کرده... 

ودرآخر هر روز تو متولد میشود؛ عاشق می شود؛ پیر می شود و می میرد ... 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد