نفس سبز

اگرخارم اگر خاشاک نکن کاری بسوزانم تن خشک وجودم را.کشم شعله زنم آتش همان دستی که خشکانیدتمام سبزی من را...

نفس سبز

اگرخارم اگر خاشاک نکن کاری بسوزانم تن خشک وجودم را.کشم شعله زنم آتش همان دستی که خشکانیدتمام سبزی من را...

مشتی خاک!

 

سرتاپای خودم را که خلاصه میکنم ،می شوم قد یک کف دست خاک که ممکن بود یک تکه آجرباشد توی دیوار یک خانه،یا یک قلوه سنگ روی شانه یک کوه، یا مشتی سنگ ریزه ،ته ته اقیانوس؛ یا حتی خاک یک گلدان ،خاک همین گلدان پشت پنجره...

یک کف دست خاک ممکن است هیچ وقت ،هیچ اسمی نداشته باشه وتا همیشه، خاک باقی بمانه، فقط خاک...

اما حالا یک کف دست خاک وجود داره که خدا به او اجازه داده نفس بکشه ،ببینه ،بفهمه ،جان داشته باشه...

یک مشت خاک که اجازه داره عاشق بشه ،انتخاب کنه ،عوض بشه، تغییر کنه.

وای خدای بزرگ!

من چقدر خوشبختم .من همان خاک انتخاب شده هستم.همان خاکی که با بقیه خاک ها فرق میکنه.

خاکی که دردستان خدا ورزیده شدوخدا از نفسش در آن دمید،من آن خاک قیمتی ام.

حالا می فهمم چرا فرشته ها انقدر حسودیشان شد.

اما اگر این خاک ،این خاک برگزیده، خاکی که اسم داره ،قشنگ ترین اسم دنیا را ، خاکی که نور چشمی و عزیزدردانه خداست،

اگر نتوانه تغییر کند، اگرعوض نشه ،اگر انتخاب نکنه ،اگر همین طور خاک باقی بمونه ،اگر آن خاک آخر که قرار است برگرده و خود جدیدش رو تحویل خدا بده ، سرش رو بیندازه پایین و بگه :

 ای کاش خاک بودم.

این وحشتناک ترین جمله ست که یک انسان میتونه بگه.

یعنی اینکه:

حتی نتونسته خاک باشه چه برسه به آدم!

یعنی اینکه:

خدایا دستمان را بگیر و نیاور روزی را که هیچ آدمی چنین بگه...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد