نفس سبز

اگرخارم اگر خاشاک نکن کاری بسوزانم تن خشک وجودم را.کشم شعله زنم آتش همان دستی که خشکانیدتمام سبزی من را...

نفس سبز

اگرخارم اگر خاشاک نکن کاری بسوزانم تن خشک وجودم را.کشم شعله زنم آتش همان دستی که خشکانیدتمام سبزی من را...

خودخویش!

تنهایی ام؛

تنهایی ام در هم ریخته؛

آنچه باروی استوار نفوذناپذیرم بود!! 

.. 

.. 

تو که به من گفتی حساس شدی! (ای یلدایی نگهبان سکوت)  

تو که به من گفتی دچار تناقض شدی! (ای سبزاندیش که خود را محکوم به آزادی میدانی) 

تو که به من گفتی گم کرده ات را در خودت پیدا کن این تویی که گم شدی! (ای تویی که می نویسی برای هیچ)

تو که به من گفتی نمی مانی٬نه خود و نه خاطره ات٬سهل گیر! (ای هنرمند که استاد هنر تو را آفرید٬یکماه و نیم استراحت کرد و آنگاه بهار را) 

تو که برایت همچون بتی از مهربانی و محبت سرشار بودم٬که گلایه از سکوتم داری! (ای پاییزی) 

و تو ٬تو که به من گفتی بازهم باختم٬تو که هرروز با عشق برای توزنده می شوم وهرشب با شکستنی چندباره خود را به خوابی نا آرام می سپارم! (ای  بی یار) 

و تو... 

و تو... 

 من کدامم؟ 

چه هراسی بالاتر از این که کسی خود را در درون خویش گم کرده باشد؟ 

چه پریشانی بیشتراز این که کسی بیگانه هایی را در درون خویش به چشم ببیند که چنان با خود خویش در هم آمیخته اند و خود را همانند او نموده اند که اکنون نمیدانم خود درآن میان کدامم؟  

... 

بی تابی های من 

                            تناقض های من 

                                                       بی نظمی های من  

همه زاده این پریشانی ست. 

این حیرتی که امیدوارم تو و هیچیک از آنان که دوستشان میدارم بدان دچار نگردند...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد