از زبان معلم یک دختر بچه دانش آموز (10 ساله): مسلماً این موضوع انشاء برای هزارمین بار تکرار شده، فقط برای اینکه تغییری ایجاد بشود موضوع را این جوری پای تخته نوشتم «میخواهید در آینده چه کاره بشوید. الگوی شما چه کسی است؟» و برایشان توضیح دادم الگو یعنی اینکه چه کسی باعث شده شما تصمیم بگیرید این شغل را انتخاب کنید. انشاء ها هم تقریبا همان هایی هستند که هزارها بار تکرار شده اند، با این تفاوت که چند تا شغل جدید به آن ها اضافه شده که بطورمثال میتوان این رشته ها را نامبرد:
از زبان یک دانش آموز: من گفتم دوست دارم که مهندس هوا و فضا شوم ولی پدرم می گوید الان ام وی ام ( احتمالاً منظورش همان ام.بی.إی است) که بهترین رشته ی دنیا است و خیلی پول دارد.
از زبان دیگر دانش آموز میشنویم : دوست دارم مهندسی اتم بخوانم ولی پدرم دوست ندارد می گوید اگر آشپزی بخوانم بیشتر به دردم می خورد و ...
ولی اعتراف می کنم از همه تکان دهنده تر این یکی است )می خواهم فاحشه بشوم(.
شاید اولین باراست که یک دختر بچه ده ساله چنین شغلی را انتخاب کرده . "خوب نمی دانم که فاحشه ها چه کار می کنند ... (معلومه که نمی دانی) ولی به نظرم شغل خوبی است .
خانم همسایه ما فاحشه است. این را مامان گفت. تا پارسال دلم میخواست مثل مادرم پرستار بشوم. پدرم همیشه مخالف است. حتی مامان هم دیگر کار نمی کند. من هم پشیمان شدم. شاید اگر مامان هم مثل خانم همسایه بشود بهتر باشد او همیشه مرتب است. ناخن هایش لاک دارند و همیشه لباس های قشنگ می پوشد. ولی مامان همیشه معمولی است.
مامان خانم همسایه را دوست ندارد. بابا هم پیش مامان می گوید خانم خوبی نیست. ولی یک بار که از مدرسه برمی گشتم بابا از خانه آن خانم بیرون آمد. گفت ازش سوال کاری داشته. بابای من ساختمان می سازد. مهندس است. ازش پرسیدم یعنی فاحشه ها هم کارشان شبیه مهندس های ساختمان است؟ خانم همسایه هنوز دم در بود. فقط کله اش را می دیدم. بابا یکی زد در گوشم ولی جوابم را نداد. من که نفهمیدم چرا کتکم زد. بعد من را فرستاد تو و در را بست . ...
من برای این دوست دارم فاحشه بشوم چون فکر می کنم آدم های مهمی هستند. مامان همیشه می گوید که مردها به زن ها احترام نمی گذراند. ولی مرد ها همیشه به خانم همسایه احترام می گذارند مثلا همین بابای من. زن ها هم همیشه با تعجب نگاهش می کنند، شاید حسودی شان می شود چون مامانم می گوید زنها خیلی به هم حسودی می کنند. خانم همسایه خیلی آدم مهمی است. آدم های زیادی به خانه اش می آیند.
همه شان مرد هستند. برای من خیلی عجیب است که یک زن رئیس این همه مرد باشد. بعضی هایشان چند بار می آیند. بعضی وقت ها هم این قدر سرش شلوغ است که جلسه هایش را آخر شب ها تو خانه اش برگزار می کند .
همکارهایش اینقدر دوستش دارند که برایش تولد گرفتند. من پشت در بودم که یکی از آنها بهش گفت تولدت مبارک. بابا می خواست من را ببرد پارک، بهش گفتم امروز تولد خانم همسایه است. گفت می داند. آن روز من تصمیم گرفتم فاحشه بشوم چون بابا تولد مامان را هیچ وقت یادش نمی ماند.
تازه خانم همسایه خیلی پول در می آورد. زود زود ماشین هایش را عوض می کند. فکر کنم چند تا هم راننده داشته باشد که می آیند دنبالش. این ور و آن ور می برند. من هنوز با مامان و بابا راجع به این موضوع صحبت نکردم. امیدوارم بابا مثل کار مامان با کار من هم مخالفت نکند.
سلام وبلاگ خوبی داری.اگه خواستی بازدیدکننده هات زیاد بشن یه سر بهم بزن هواتو دارم.بازم بهت سر میزنم.موفق باشی
سلام سبز باشی
vvvvvvvvvv
سلام
نفس جان
واقعا نمیدونم چی باید گفت
الان یکم عاجزم شاید تا بعد یکم فکرم کار کرد
سبز مانی
سلام
در جمع نیک اندیشان مقدم شما رو با گل پذیراییم
قبل از فیلتر شدن یه سری بزن شاید بدردت بخورم .
واقعا حرفی برای گفتن نمونده!نمیذاره!شاید!
فقط باید دید و گریست!حتما!
چه اشکالی داره فاحشه شی وقتی پدرت با شغل مامانت مخالفه اما شغل زن همسایه به دردش میخوره؟؟
پدرهای...
میخوام تماشاچی باشم!
سلام
وب جالبی دارید اگر مایلید با هم تبادل لینک کنیم به ما سر بزن
سلام اول از همه بگم وبتون خیلی جالب بود لذت بردم مخصوصا میخواهم فاحشه... اگه دوست داشتین به من هم سر بزنید
واقعا قشنگه...
جلوه بیرونی خوبی و بدی!
سلام ؛ واقعأ وب قشنگی داری با مطالب زیبا و جالب؛ خوشحال میشم ب ما سرکی بزنی دایی