نفس سبز

اگرخارم اگر خاشاک نکن کاری بسوزانم تن خشک وجودم را.کشم شعله زنم آتش همان دستی که خشکانیدتمام سبزی من را...

نفس سبز

اگرخارم اگر خاشاک نکن کاری بسوزانم تن خشک وجودم را.کشم شعله زنم آتش همان دستی که خشکانیدتمام سبزی من را...

عشق عشق و باز هم عشق!

 

در غروب یه روز شنبه غمگین، پرنده ای که برای پیدا کردن غذا، راهی طولانی رو سپری کرده بود، در مسیر بازگشت هنگام عبور از اتوبان با ماشینی در حال حرکت برخورد می کنه و می میره ! 

ادامه مطلب ...

خون بی گناه!

مبادا خون سیاوش بر زمین بریزد! 

بچه بودم. بهار بود. میان خرابه‌­های معبد آناهیتا در بیشاپور بازی می‌کردم. کناره‌­های سایه‌­دار دیوارهای سنگی پر بود از گل‌‌های بنفش با ساقه‌های نازک سیاه، ‌چند تا چیدم. آمدم پیش مادربزرگم که تنها نشسته بود لب رودخانه کنار وسایل. همه رفته بودند کوه کتیبه‌ی شاپور را از نزدیک ببینند.

ادامه مطلب ...

نوازنده پیانو!

 

  

چشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو کشید روی دکمه های پیانو .صدای موسیقی فضای کوچیک کافی شاپ رو پر کرد .روحش با صدای آروم و دلنواز موسیقی , موسیقی که خودش خلق می کرد اوج می گرفت .
مثل یه آدم عاشق , یه دیوونه , همه وجودش توی نت های موسیقی خلاصه می شد .
هیچ کس اونو نمی دید ...

ادامه مطلب ...

جماعت مسلمان!

از بهر چیست که جماعت مسلمان از هر جماعت دیگر بیشتر گنه می کنند ؟

 

خواجه نصیر الدین" دانشمند یگانه ی روزگار در بغداد مرا درسی آموخت که همه ی درس بزرگان در همه ی زندگانیم برابر آن حقیر می نماید و آن این است: در بغداد هرروز بسیار خبرها می رسید از دزدی, قتل و تجاوز به زنان در بلاد مسلمانان که همه از جانب مسلمانان بود ...

ادامه مطلب ...

یک با یک برابر نیست!

 

معلم پای تخته داد می زد
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود
ولی ‌آخر کلاسی ها
لواشک بین خود تقسیم می کردند
وان یکی در گوشه ای دیگر جوانان را ورق می زد
...برای آن که بی خود های و هو می کرد و با آن شور بی پایان

ادامه مطلب ...

فریدون سه پسر داشت!

 هفت برادر!

شاید همه‌ چیز با یک‌ افسانة‌ سنگسری‌ آغاز شد. آنها هفت‌ برادر بودند و یک‌ خواهر. مادرشان‌ مرده‌ بود و پدرشان‌ آدم‌ ستمگر و سختگیری‌ بود که‌ شب‌ و روز بچه‌هاش‌ را آزار می‌داد، کتک‌شان‌ می‌زد، حق‌شان‌ را می‌خورد، حتا نان‌ را هم‌ از آنان‌ دریغ‌ می‌کرد. هرچه‌ آنان‌ بیشتر کار می‌کردند، پدر رفتارش‌ وحشیانه‌تر می‌شد و روزگارشان‌ را سیاه‌تر می‌کرد. تا اینکه‌ یک‌ روز کتک‌ سیری‌ به‌ آنان‌ زد و از خانه‌ بیرون‌شان‌ کرد...

ادامه مطلب ...

همه چیز به ما بستگی دارد!

  

  

 

لئوناردو داوینچی هنگام کشیدن تابلوی شام آخر دچار مشکل بزرگی شد: می‌بایست نیکی را به شکل عیسی و بدی را به شکل یهودا، از یاران مسیح که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند، تصویر می‌کرد. کار را نیمه تمام رها کرد تا مدل‌های آرمانیش را پیدا کند...

ادامه مطلب ...

هرکه در این بزم مقرب ترست!

 

 هرکه در این بزم مقرب ترست     جام بلا بیشترش میدهند

 

آهنگری تصمیم گرفت رضایت خدا را بدست آورد اما با تمام پرهیزگاری و کمک به دیگران مشکلاتش بیشتر می شد. یکی از دوستانش از وضعیت او مطلع شد گفت: واقعا عجیب است! درست بعد از اینکه تصمیم گرفتی مردی باخدا شوی زندگیت بدتر شده نمی خواهم ایمانت را ضعیف کنم اما با وجود تمام تلاشهایت در مسیر معنوی هیچ چیز بهتر نشده ! آهنگر پاسخ نداد اما روزها به این موضوع فکر میکرد تا بالاخره جوابش را یافت بعدها به دوستش گفت : در این کارگاه فولاد خام برایم می آورند تا از آن شمشیر بسازم . اول فولاد را به اندازه زیاد حرارت می دهم تا سرخ شود بعد سنگینترین پتک را بر می دارم و پشت سرهم بر آن ضربه می زنم تا اینکه فولاد شکلی را بگیرد که می خواهم بعد آن را در ظرف آب سرد فرو می کنم تا جاییکه تمام این کارگاه را بخار آب فرا می گیرد فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما ناله می کند و رنج می برد باید این کار را آنقدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست پیدا کنم آهنگر مدتی سکوت کرد سپس ادامه داد ” گاهی فولادی که به دستم می رسد این عملیات را تاب نمی آورد حرارت پتک سنگین و آب سرد تمامش را ترک می اندازد می دانم که این فولاد هرگز شمشیر مناسبی نخواهد شد آنگاه مکثی کرد و ادامه داد : می دانم که من سختی های زیادی میکشم گاهی به شدت احساس سرما می کنم انگار فولادی باشم که از آبدیده شدن رنج می برد . اما تنها چیزی که می خواهم این است : ” خدای من از کارت دست نکش تا شکلی را که تو می خواهی به خود گیرم با هر روشی که می پسندی ادامه بده هر مدت که لازم است ادامه بده اما هرگز مرا به کوه فولادهای بیفایده پرتاب نکن. خداوند تبارک و تعالی در قرآن کردیم سوره مبارکه محمد (ص) آیه ۳۱ می فرماید : وَ لَنَبْلُوَنَّکُمْ حَتَّى نَعْلَمَ الْمُجاهِدینَ مِنْکُمْ وَ الصَّابِرینَ و … (ما همه شما را قطعاً مى‏آزمائیم تا معلوم شود مجاهدان واقعى و صابران از میان شما کیانند، و…)

دموکراسی!

  دموکراسی!

عصر یک روز پاییزی در نیمه دوم ...13 بود. دانشجوی جوان، خود را دوان دوان به دکه روزنامه فروشی رساند. او پیگیر سلسله مقالات «توسعه سیاسی و دموکراسی در ایران» در یک روزنامه نواندیش بود که با یارانه، ارزان چاپ می شد.

روزنامه فروش به مرد ژنده پوشی اشاره کرد و گفت: «اون مردی که پشت نیسان باری نشسته و روبه جنوبه، هرچی از این روزنامه داشتم خرید؛ برد برای نظافت گاوهاش!»

کمک به عشق!

 

کمک به عشق 

 روزگاری در جزیره ای زیبا تمام حواس زندگی می کردند . شادی ، غم ، غرور ، عشق و ... روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت پس همه ی ساکنین جزیره قایق هایشان را مرمت کردند و جزیره را ترک کردند . اما عشق مایل بود تا آخرین لحظه باقی بماند چرا که او عاشق جزیره بود . وقتی جزیره به زیر آب فرو می رفت عشق از ثروت که با قایق با شکوهش جزیره را ترک می کرد کمک خواست و به او گفت : آیا می توانم با تو همسفر شوم ؟ ثروت گفت : نه من مقدار زیادی طلا و نقره داخل قایقم دارم و دیگر جائی برای تو نیست . پس عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکان امنی بود کمک خواست و گفت : لطفا کمک کن و مرا با خود ببر غرور گفت : نمی توانم تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق مرا کثیف می کنی . غم در کنار عشق بود پس عشق به او گفت : اجازه بده تا من با تو بیایم . غم با صدائی حزن آلود گفت : آه عشق ! من خیلی غمگین هستم و احتیاج به تنهائی دارم . پس عشق این بار به سراغ شادی رفت و او را صدا زد . اما او آنقدر غرق در شادی و هیجان بود که حتی صدای عشق را نشنید . ناگهان صدائی شنید : بیا عشق … من تو را خواهم برد . عشق آنقدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد نام یاریگرش را بپرسد و سریع خود را داخل قایق انداخت و جزیره را ترک کرد . وقتی به خشکی رسیدند پیرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد که چقدر به پیرمرد بدهکار است چرا که او جان عشق را نجات داده بود . عشق از علم پرسید : او که بود؟ و علم پاسخ داد : زمان . عشق گفت: زمان ؟ اما چرا به من کمک کرد ؟ علم لبخندی خردمندانه زد و گفت : زیرا تنها زمان است که قادر به درک عظمت عشق است .