نفس سبز

اگرخارم اگر خاشاک نکن کاری بسوزانم تن خشک وجودم را.کشم شعله زنم آتش همان دستی که خشکانیدتمام سبزی من را...

نفس سبز

اگرخارم اگر خاشاک نکن کاری بسوزانم تن خشک وجودم را.کشم شعله زنم آتش همان دستی که خشکانیدتمام سبزی من را...

برای تو می نویسم!

 

 

مردان در صید عشق به وسعت نامنتهایی نامردند.

گدایی عشق میکنند تا وقتی که مطمئن به تسخیر قلب زن نشده باشند،

اما همین که مطمئن شدند، مردانگی را در کمال نامردی بجا می آورند...

 

 

امشب برای تو می نویسم…

ای دست خسته و مهربان،امشب به یاریم بیا.کمکم کن تا با هم به مزرعه سبز وجودش برویم،به مزرعه ای که هنوز عاطفه اش نخشکیده و فصل فصل نگاهش پر از طراوت است.کمکم کن تا ازجاده های نور بگذریم و پا به شیارچانه اش بگذاریم بلکه به طلوع لبخندش برسیم... 

ادامه مطلب ...

به تو و عشق تو ایمان دارم!

من اگر روح پریشان دارم  

من اگر غصه هزاران دارم  

گله از بازی دوران دارم  

دل گریان،لب خندان دارم  

به تو و عشق تو ایمان دارم 

 در غمستان نفسگیر، اگر نفسم میگیرد 

 آرزو در دل من متولد نشده، می میرد  

یا اگر دست زمان درازای هر نفس جان مرا میگیرد  

دل گریان، لب خندان دارم  

به تو و عشق تو ایمان دارم  

من اگر پشت خودم پنهانم  

من اگر خسته ترین انسانم  

به وفای همه بی ایمانم  

دل گریان، لب خندان دارم 

 به تو و عشق تو ایمان دارم ...

تو باور نکن!

 

 

سلام!
حال همه‌ی ما خوب است
ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور،
که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گویند
با این همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم
که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و
نه این دلِ ناماندگارِ بی‌درمان!

تا یادم نرفته است بنویسم
حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود
می‌دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه‌ی باز نیامدن است
اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی
ببین انعکاس تبسم رویا
شبیه شمایل شقایق نیست!
راستی خبرت بدهم
خواب دیده‌ام خانه‌ئی خریده‌ام
بی‌پرده، بی‌پنجره، بی‌در، بی‌دیوار ... هی بخند!
بی‌پرده بگویمت
چیزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد
فردا را به فال نیک خواهم گرفت
دارد همین لحظه
یک فوج کبوتر سپید
از فرازِ کوچه‌ی ما می‌گذرد
باد بوی نامهای کسان من می‌دهد
یادت می‌آید رفته بودی
خبر از آرامش آسمان بیاوری!؟
نه ری‌را جان
نامه‌ام باید کوتاه باشد
ساده باشد
بی حرفی از ابهام و آینه،
از نو برایت می‌نویسم
حال همه‌ی ما خوب است
اما تو باور نکن!


گرگ ها همراه و انسانها غریب!

گفت دانایی که: گرگی خیره سر،

هست پنهان در نهاد هر بشر!

لاجرم جاری است پیکاری سترگ

روز و شب، مابین این انسان و گرگ

زور بازو چاره ی این گرگ نیست

صاحب اندیشه داند چاره چیست

ادامه مطلب ...

من در برابر تو کیستم!

من در برابر تو کیستم ؟ و آنگاه خود را کلمه ای می یابی که معنایت منم و مرا صدفی که مرواریدم توئی و خود را اندامی که روحت منم و مرا سینه ای که دلم توئی و خود را معبدی که راهبش منم و مرا قلبی که عشقش توئی و خود را شبی که مهتابش منم و مرا قندی که شیرینی اش توئی و خود را طفلی که پدرش منم و مرا شمعی که پروانه اش توئی و خود را انتظاری که موعودش منم و مرا التهابی که آغوشش توئی و خود را هراسی که پناهش منم و مرا تنهائی که انیسش توئی و ناگهان سرت را تکان می دهی و می گویی : نه ، هیچ کدام ! هیچ کدام ، این ها نیست ، چیز دیگری است ، یک حادثه دیگری و خلقت دیگری و داستان دیگری است و خدا آن را تازه آفریده است هرگز ، دو روح ، در دو اندام این چنین با هم آشنا نبوده اند ، این چنین مجذوب هم و خویشاوند نزدیک هم و نزدیک هم نبوده اند … نه ، هیچ کلمه ای میان ما جایی نمی یابد … سکوت این جاذبه مرموزی را که مرا به اینکه نمی دانم او را چه بنامم چنین جذب کرده است بهتر می فهمد و بهتر نشان می دهد .

سگ بودن در تشیع!

 

 

 

 

 

و اکنون ، که از گیر ادبیات سگ پرور و تصوف سفله پرور ، خدای مهربان خلاصم کرده است ، گرفتار اینها هستم که باز به نام مذهب و به بهانه ی دعا و ... 

 

ادامه مطلب ...

کوروش بزرگ و راز جاودانگی او!

  

تابلویی که می­بینید، اثر «وینسنت لوپز» نقاش اسپانیایی قرن 18 و  روایت کنندۀ یکی از داستان­های تاریخ ایران باستان است...

ادامه مطلب ...

تصور من از خدا!

 

من در ابتدا خداوند را یک ناظر ؛ مانند یک رئیس یا یک قاضی میدانستم که دنبال شناسائی خطاها ئی است که من انجام داده ام و بدین طریق خداوند میداند وقتی که من مردم ؛ شایسته بهشت هستم و یا مستحق جهنم.

وقتی قدرت فهم من بیشتر شد؛ به نظرم رسید که گویا زندگی تقریبا مانند دوچرخه سواری با یک دوچرخه دو نفره است و دریافتم که خدا در صندلی عقب در پا زدن به من کمک میکند..

ادامه مطلب ...

عشق عشق و باز هم عشق!

 

در غروب یه روز شنبه غمگین، پرنده ای که برای پیدا کردن غذا، راهی طولانی رو سپری کرده بود، در مسیر بازگشت هنگام عبور از اتوبان با ماشینی در حال حرکت برخورد می کنه و می میره ! 

ادامه مطلب ...

خدایا کفر نمی‌گویم!

 

خدایا کفر نمی‌گویم،
پریشانم،
چه می‌خواهی‌ تو از جانم؟!
مرا بی ‌آنکه خود خواهم اسیر زندگی ‌کردی.
خداوندا!
اگر روزی ‌ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای ‌تکه نانی....

ادامه مطلب ...

اخلاص!

خدایا اخلاص، اخلاص، من می دانم ای خدا، می دانم که برای عشق زیستن و برای زیبایی و خیر مطلق بودن، چگونه آدمی را به مطلق می برد، چگونه اخلاص این وجود نسبی را، این موجود حقیقی را که مجموعه ای از احتیاج هاست و ضعف ها و انتظارها و ترس ها مطلق می کند، در برابر بیشمار جاذبه ها و دعوت ها و ضرر ها و خطرها و ترس ها و وسوسه ها و توسل ها و تقرب ها و تکیه گاه ها و امید ها و توفیق ها و شکست ها و شادی ها و غم های همه حقیر، که پیرامون وجود ما را احاطه کرده اند و دمادم ما را بر خود می لرزانند و همچون انبوهی از گرگ ها و روباه ها و کرکس ها و کرم ها بر مردار وجود ما ریخته اند، با یک خود خواهی عظیم انقلابی، که معجزه ذکر است و زاده کشف بندگی فروتنان خویشتن خدایی انسان است،  ناگهان عصیان می کند، عصانی که با انتخاب تسلیم مطلق به حقیقت مطلق فرا می رسد و از عمق فطرت شعله می کشد، سپس با تیغ بوداوار بی نیازی و بی پیوندی و تنهایی مجرد می شود و آنگاه از بودا هم فراتر می رود و با دو تازیانه نداشتن و نخواستن همه آن جانوران آدم خوار از پیرامون انسان بودن خویش می تارند و آنگاه آزاد، سبکبال، غسل کرده و طاهر، پاک و پارسا، خود شده و مجرد و رستگار، انسان شده و بی نیاز،به بلند ترین قله رفیع معراج تنهایی می رسد.

ارزانی!

  

 چه کسی می گوید که گرانی اینجاست؟

             دوره ی ارزانی است...! 

                     چه شرافت ارزان ،تن عریان ارزان

                                  و دروغ از همه چیز ارزان تر

                                              آبرو قیمت یک تکه ی نان...

                                                       و چه تخفیف بزرگی خورده است 

                                                                       قیمت هر انسان...! 

 

کوچه!

 

 

 

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم

شدم آن عاشق دیوانه که بودمء جانم گل یاد تو درخشید

در نهانخانه‏

باغ صد خاطره خندید

عطر صد خاطره پیچید

ادامه مطلب ...

خون بی گناه!

مبادا خون سیاوش بر زمین بریزد! 

بچه بودم. بهار بود. میان خرابه‌­های معبد آناهیتا در بیشاپور بازی می‌کردم. کناره‌­های سایه‌­دار دیوارهای سنگی پر بود از گل‌‌های بنفش با ساقه‌های نازک سیاه، ‌چند تا چیدم. آمدم پیش مادربزرگم که تنها نشسته بود لب رودخانه کنار وسایل. همه رفته بودند کوه کتیبه‌ی شاپور را از نزدیک ببینند.

ادامه مطلب ...

عجب!

 

دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛ فریب می فروخت.
مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌ هیاهو می کردند و هول می ‌زدند و بیشتر می ‌خواستند.
توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص، ‌دروغ و خیانت،‌ جاه‌ طلبی و ...

ادامه مطلب ...

نوازنده پیانو!

 

  

چشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو کشید روی دکمه های پیانو .صدای موسیقی فضای کوچیک کافی شاپ رو پر کرد .روحش با صدای آروم و دلنواز موسیقی , موسیقی که خودش خلق می کرد اوج می گرفت .
مثل یه آدم عاشق , یه دیوونه , همه وجودش توی نت های موسیقی خلاصه می شد .
هیچ کس اونو نمی دید ...

ادامه مطلب ...

در ستایش عشق زمینی!

   

 در ستایش عشق زمینی!

 
در فرهنگ ما مسأله‌ی زن همیشه واجد پیچیدگی ناهنجار و دل‌آزار و نفاق‌آلودی بوده است. از سویی سخن درباره‌ی عشق به زن تحریم شده بود و از سویی دیگر در دل و نهان بیش‌ترین وقت و انرژی را از مردان ما می‌ستاند.
من تصور می‌کنم کم‌تر جامعه‌ای در جهان باشد که مسأله‌ی زن این‌قدر که برای جامعه‌ی ما حساس است، در آن اهمیت داشته باشد و در عین حال، این‌همه در مورد آن پرده‌پوشی رسانه‌ای ظاهرسازانه صورت گیرد و چنان وانمود شود که گویی مسأله حل شده است...

 

ادامه مطلب ...

بالهایت رو کجا گذاشتی!

 

 

بالهایت رو کجا گذاشتی؟ 

پرنده بر شانه های انسان نشست . انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت : اما من درخت نیستم . تو نمی توانی روی شانه من آشیانه بسازی . پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدمها را خوب می دانم اما گاهی پرنده ها و آدمها را اشتباه می گیرم . انسان خندید و به نظرش این خنده دارترین اشتباه ممکن بود ...

ادامه مطلب ...

جماعت مسلمان!

از بهر چیست که جماعت مسلمان از هر جماعت دیگر بیشتر گنه می کنند ؟

 

خواجه نصیر الدین" دانشمند یگانه ی روزگار در بغداد مرا درسی آموخت که همه ی درس بزرگان در همه ی زندگانیم برابر آن حقیر می نماید و آن این است: در بغداد هرروز بسیار خبرها می رسید از دزدی, قتل و تجاوز به زنان در بلاد مسلمانان که همه از جانب مسلمانان بود ...

ادامه مطلب ...

یک با یک برابر نیست!

 

معلم پای تخته داد می زد
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود
ولی ‌آخر کلاسی ها
لواشک بین خود تقسیم می کردند
وان یکی در گوشه ای دیگر جوانان را ورق می زد
...برای آن که بی خود های و هو می کرد و با آن شور بی پایان

ادامه مطلب ...

و من اینگونه تنهایم!

 

نوشتن سخت است گاهی قلم دست گرفتن سخت تر.جمع کردن کلماتی که در ذهن همچون پروانه های بازیگوش پر می زنند و گاهی می نشینند اما همینکه دست به طرفشون می بری دوباره با پر زدن بازیگوشی از سر می گیرند خیلی سخت.اما می نویسم...

ادامه مطلب ...

پرده برانداز ز چشم ترم...!

 

  

 

بخوان دعای فرج را دعا اثر دارد

         دعا کبوتر عشق است و بال و پر دارد

                     بخوان دعای فرج را و عافیت بطلب

                                که روزگار بسی فتنه زیر سردارد

                                          بخوان دعای فرج را که یوسف زهرا

                                                     زپشت پرده غیب به ما نظر دارد

                                                               بخوان دعای فرج رابیادخیمه سبز

                                                                            که آخرین گل سرخ از همه خبر دارد

 

ادامه مطلب ...

عشق چیست!

 

متنی که در پی می آید، سخنرانی دکتر غلامرضا اعوانی استاد برجسته فلسفه در سمینار جلال‌الدین رومی در دانشگاه تورنتو است. 


سخن گفتن از عشق در «مثنوی معنوی» جلال‌الدین محمد بلخی، آن ستاره درخشان آسمان عرفان و آن یگانه دوران، کاری به غایت دشوار است، ‌زیرا عشق از دیدگاه حضرت مولانا بحری است بس ژرف و عمیق که کس به ژرفای آن نتوان رسید و سیاحان این بحر برای فرا چنگ آوردن در و مروارید آن چه بسا در آن غرقه گشته‌اند و آب دریا غریقان این بحر را در ساحل افکنده است...

ادامه مطلب ...

فریدون سه پسر داشت!

 هفت برادر!

شاید همه‌ چیز با یک‌ افسانة‌ سنگسری‌ آغاز شد. آنها هفت‌ برادر بودند و یک‌ خواهر. مادرشان‌ مرده‌ بود و پدرشان‌ آدم‌ ستمگر و سختگیری‌ بود که‌ شب‌ و روز بچه‌هاش‌ را آزار می‌داد، کتک‌شان‌ می‌زد، حق‌شان‌ را می‌خورد، حتا نان‌ را هم‌ از آنان‌ دریغ‌ می‌کرد. هرچه‌ آنان‌ بیشتر کار می‌کردند، پدر رفتارش‌ وحشیانه‌تر می‌شد و روزگارشان‌ را سیاه‌تر می‌کرد. تا اینکه‌ یک‌ روز کتک‌ سیری‌ به‌ آنان‌ زد و از خانه‌ بیرون‌شان‌ کرد...

ادامه مطلب ...

همه چیز به ما بستگی دارد!

  

  

 

لئوناردو داوینچی هنگام کشیدن تابلوی شام آخر دچار مشکل بزرگی شد: می‌بایست نیکی را به شکل عیسی و بدی را به شکل یهودا، از یاران مسیح که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند، تصویر می‌کرد. کار را نیمه تمام رها کرد تا مدل‌های آرمانیش را پیدا کند...

ادامه مطلب ...

معلم شهیدم!

 

  

با خودم فکر می کنم :چگونه است که ما در این سردنیا عرق می ریزیم و وضعمان این است و آنها در آن سر دنیا عرق می خورند و وضعشان آن است!نمیدانم مشکل در نوع عرق است یا در نوع ریختن و خوردن؟!! 

 

 ******

 

تبارک‌ الله‌ احسن‌ الخالقین‌ (آفرین‌ بر خودم‌ بهترین‌ آفرینندگان‌!).
یعنی‌: به‌! ببین‌ چه‌ ساخته‌ام‌! از آب‌ و گل‌! روح‌ خودم‌ را در او دمیدم‌ و این‌ چنین‌ شد! و این‌ است‌ که‌ مرا این‌ چنین‌ می‌شناسد! که‌ خود را می‌شناسد که‌ گفته‌اند: خود را بشناس‌ تا خدا را بشناسی‌، چه‌ «خود» روح‌ خدا است‌ در اندام‌ تو ای‌ مانی‌ من‌! ای‌ مبعوث‌ هنرمند بسیار دان‌ من‌، ای‌ آشنای‌ نازنین‌ گرانبهای‌ نفیس‌ من‌، ای‌ روخ‌ من‌، خود من‌، و من‌ نخستین‌ بار که‌ در رسیدم‌ آن‌ من‌ پولادین‌ خویش‌ را که‌ غروری‌ رویین‌ بر تن‌ داشت‌، غروری‌ که‌ با هر ضربه‌ای‌ که‌ روزگار بر آن‌ فرود آورده‌ بود و هر گرزی‌ که‌ حوادث‌ بر سرش‌ کوفته‌ بود سخت‌تر گشته‌ بود، بر قامتش‌ فرو شکستم‌ که‌ در راه‌ طلب‌ این‌ اول‌ قدم‌ است‌، چه‌ غرور حجاب‌ راه‌ است‌ که‌ گفته‌اند: «نامرد غرورش‌ را می‌فروشد و جوانمرد آن‌ را می‌شکند، نه‌ به‌ زر و زور، بل‌ بر سر دوست‌ که‌ غرورهای‌ بزرگ‌ همواره‌ بر عصیان‌ و صلابت‌ سیراب‌ می‌شوند و یکبار از تسلیم‌ و شکست‌ سیراب‌ می‌شوند و سیراب‌تر و آن‌ بار آن‌ هنگام‌ است‌ که‌ این‌ معامله‌ نه‌ در کار دنیا است‌ که‌ در کار آخرت‌ است‌ و آدمیان‌ بر دوگونه‌اند: خلق‌ کوچه‌ و باازر که‌ سر به‌ بند کرنش‌ زور می‌آورند و گزیدگان‌ که‌ سر به‌ لبه‌ تیغ‌ می‌سپارند و به‌ ربقه‌ تسلیم‌ نمی‌آورند، دل‌ به‌ کمند نیایش‌ دوست‌ می‌دهند و بسیار اندک‌اند آنها که‌ در ظلمت‌ شبهای‌ هولناک‌ شکنجه‌ گاهها و در آغوش‌ مرگی‌ خونین‌ یک‌ «لفظِ» آلوده‌ به‌ ستایشی‌ نگفته‌اند و یک‌ «سطر» آغشته‌ به‌ خواهشی‌ ننوشته‌اند و آن‌گاه‌ در غوغای‌ پرهراس‌ کفر و زور و خدعه‌ و کینه‌ قیصر سر بر دیوار مهراوه‌ ممنوع‌ نهاده‌اند و در برابر «تصویر» مریم‌- زیباترین‌ دختران‌ اورشلیم‌، مادر عیسی‌ روح‌ الله‌، مسیح‌ کلمة‌ الله‌، مریم‌ همسر محبوب‌ تئوس‌ که‌ اشباه‌ الرجال‌ قرون‌ وسطی‌ همسر یوسف‌ نجارش‌ می‌خواندند- غریبانه‌ اشک‌ ریخته‌اند، دردمندانه‌ گریسته‌اند و سرودها و دعاهای‌ گداازن‌ از آتش‌ نیاز و از بیتابی‌طلب‌ را از عمق‌ نهادشان‌ به‌ سختی‌ بر کشیده‌اند و سرشار از شوق‌ و سرمست‌ از لذت‌ بر سر و روی‌ تصویر «او» ریخته‌اند».  

هرکه در این بزم مقرب ترست!

 

 هرکه در این بزم مقرب ترست     جام بلا بیشترش میدهند

 

آهنگری تصمیم گرفت رضایت خدا را بدست آورد اما با تمام پرهیزگاری و کمک به دیگران مشکلاتش بیشتر می شد. یکی از دوستانش از وضعیت او مطلع شد گفت: واقعا عجیب است! درست بعد از اینکه تصمیم گرفتی مردی باخدا شوی زندگیت بدتر شده نمی خواهم ایمانت را ضعیف کنم اما با وجود تمام تلاشهایت در مسیر معنوی هیچ چیز بهتر نشده ! آهنگر پاسخ نداد اما روزها به این موضوع فکر میکرد تا بالاخره جوابش را یافت بعدها به دوستش گفت : در این کارگاه فولاد خام برایم می آورند تا از آن شمشیر بسازم . اول فولاد را به اندازه زیاد حرارت می دهم تا سرخ شود بعد سنگینترین پتک را بر می دارم و پشت سرهم بر آن ضربه می زنم تا اینکه فولاد شکلی را بگیرد که می خواهم بعد آن را در ظرف آب سرد فرو می کنم تا جاییکه تمام این کارگاه را بخار آب فرا می گیرد فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما ناله می کند و رنج می برد باید این کار را آنقدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست پیدا کنم آهنگر مدتی سکوت کرد سپس ادامه داد ” گاهی فولادی که به دستم می رسد این عملیات را تاب نمی آورد حرارت پتک سنگین و آب سرد تمامش را ترک می اندازد می دانم که این فولاد هرگز شمشیر مناسبی نخواهد شد آنگاه مکثی کرد و ادامه داد : می دانم که من سختی های زیادی میکشم گاهی به شدت احساس سرما می کنم انگار فولادی باشم که از آبدیده شدن رنج می برد . اما تنها چیزی که می خواهم این است : ” خدای من از کارت دست نکش تا شکلی را که تو می خواهی به خود گیرم با هر روشی که می پسندی ادامه بده هر مدت که لازم است ادامه بده اما هرگز مرا به کوه فولادهای بیفایده پرتاب نکن. خداوند تبارک و تعالی در قرآن کردیم سوره مبارکه محمد (ص) آیه ۳۱ می فرماید : وَ لَنَبْلُوَنَّکُمْ حَتَّى نَعْلَمَ الْمُجاهِدینَ مِنْکُمْ وَ الصَّابِرینَ و … (ما همه شما را قطعاً مى‏آزمائیم تا معلوم شود مجاهدان واقعى و صابران از میان شما کیانند، و…)

لیلی ومحنون!

 

لیلی و مجنون!

 

یک شبی مجنون نمازش را شکست بی وضو در کوچه ی لیلا نشست سجــــده ای زد بر لــــب درگـــــاه او پـر زلیــــلا شــد دل پـــــــــر آه او گفت یــا رب از چه خـوارم کــرده ای بر صلیــب عشــــق دارم کرده ای جـــــام لیـــــلا را به دستــــم داده ای واندر این بازی شکســتم داده ای نشتر عشـقــــــش به جانــم می زنی دردم از لیـــــــــلاست آنم می زنی خسته ام زین عشــق، دل خونم مکن من کـــــه مجنونم تو مجنونم مکن مرد این بازیچـــــــــــــه دیگر نیستم این تو و لیــــــلای تو ... من نیستم گفت: ای دیوانه لیلایــــــــــــــت منم در رگ پیدا و پنهانت منــــــــــــــم سال ها با جور لیــــــــــــــلا ساختی من کنارت بودم و نشناختـــــــــــی عشق لیـــــــــــــــــلا در دلت انداختم صد قمار عشق یک جا بـــــــــاختم کردمت آوارهء صحـــــــــــــــــرا نشد گفتم عاقل می شوی اما نشــــــد سوختم در حسرت یک یا ربــــــــــت غیر لیـــــــــــــــــــلا برنیامد از لبت روز و شب او را صدا کردی ولـــــی دیدم امشب با منی گفتم بلـــــــی مطمئــــــــــن بودم به من سرمیزنی در حریم خانــــــــه ام در میزنی حال این لیـــــــلا که خوارت کرده بود درس عشقــــش بیقرارت کرده بود مرد راهش باش تا شاهـــــــــــت کنم صد چو لیـــــــلا کشته در راهت کنم ...

دموکراسی!

  دموکراسی!

عصر یک روز پاییزی در نیمه دوم ...13 بود. دانشجوی جوان، خود را دوان دوان به دکه روزنامه فروشی رساند. او پیگیر سلسله مقالات «توسعه سیاسی و دموکراسی در ایران» در یک روزنامه نواندیش بود که با یارانه، ارزان چاپ می شد.

روزنامه فروش به مرد ژنده پوشی اشاره کرد و گفت: «اون مردی که پشت نیسان باری نشسته و روبه جنوبه، هرچی از این روزنامه داشتم خرید؛ برد برای نظافت گاوهاش!»

وطنم وطنم وطنم وطنم!

 

نام جاویدِ وطن  

صبح امیدِ وطن  

جلوه کن در آسمان 

 همچو مهر جاودان 

 بشنو سوز سخنم  

که هم‌آواز تو منم  

همهٔ جان و تنم  

وطنم وطنم وطنم وطنم 

 همه با یک نام و نشان  

به تفاوت هر رنگ و زبان 

 همه شاد و خوش و نغمه‌زنان 

 ز صلابت ایران جوان  

ز اصالت ایران کهن  

ز صلابت ایران جوان 

 بشنو سوز سخنم  

که نواگر این چمنم 

 همهٔ جان و تنم 

 وطنم وطنم وطنم وطنم