نفس سبز

اگرخارم اگر خاشاک نکن کاری بسوزانم تن خشک وجودم را.کشم شعله زنم آتش همان دستی که خشکانیدتمام سبزی من را...

نفس سبز

اگرخارم اگر خاشاک نکن کاری بسوزانم تن خشک وجودم را.کشم شعله زنم آتش همان دستی که خشکانیدتمام سبزی من را...

وصیت‌نامه داریوش بزرگ!

 

 سبزتر از آنم که بی رنگ بمیرم   

 از شیشه نبودم که با سنگ بمیرم 

 

وصیت‌نامه داریوش بزرگ

 

اینک من از دنیا می‌روم و 25 کشور جزو امپراتوری ایران است. در تمام این کشورها پول ایران رواج دارد و ایرانیان در آن کشورها دارای احترام هستند و مردم کشورها نیز در ایران محترمند...

ادامه مطلب ...

کمک به عشق!

 

کمک به عشق 

 روزگاری در جزیره ای زیبا تمام حواس زندگی می کردند . شادی ، غم ، غرور ، عشق و ... روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت پس همه ی ساکنین جزیره قایق هایشان را مرمت کردند و جزیره را ترک کردند . اما عشق مایل بود تا آخرین لحظه باقی بماند چرا که او عاشق جزیره بود . وقتی جزیره به زیر آب فرو می رفت عشق از ثروت که با قایق با شکوهش جزیره را ترک می کرد کمک خواست و به او گفت : آیا می توانم با تو همسفر شوم ؟ ثروت گفت : نه من مقدار زیادی طلا و نقره داخل قایقم دارم و دیگر جائی برای تو نیست . پس عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکان امنی بود کمک خواست و گفت : لطفا کمک کن و مرا با خود ببر غرور گفت : نمی توانم تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق مرا کثیف می کنی . غم در کنار عشق بود پس عشق به او گفت : اجازه بده تا من با تو بیایم . غم با صدائی حزن آلود گفت : آه عشق ! من خیلی غمگین هستم و احتیاج به تنهائی دارم . پس عشق این بار به سراغ شادی رفت و او را صدا زد . اما او آنقدر غرق در شادی و هیجان بود که حتی صدای عشق را نشنید . ناگهان صدائی شنید : بیا عشق … من تو را خواهم برد . عشق آنقدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد نام یاریگرش را بپرسد و سریع خود را داخل قایق انداخت و جزیره را ترک کرد . وقتی به خشکی رسیدند پیرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد که چقدر به پیرمرد بدهکار است چرا که او جان عشق را نجات داده بود . عشق از علم پرسید : او که بود؟ و علم پاسخ داد : زمان . عشق گفت: زمان ؟ اما چرا به من کمک کرد ؟ علم لبخندی خردمندانه زد و گفت : زیرا تنها زمان است که قادر به درک عظمت عشق است .

روزی که کوروش گریست!

 

BASTAN.bmp

 

 روزی کوروش در حال نیایش با خدا گفت: خدایا به عنوان کسی که عمری پربار داشته وجز خدمت به بشر هیچ نکرده از تو خواهشی دارم. آیا میتوانم آن را مطرح کنم؟خدا گفت: البته!  

- از تو میخواهم یک روز، فقط یک روز به من فرصتی دهی تا ایران امروز رابررسی کنم.سوگند میخورم که پس از آن هرگز تمنایی از تو نداشته باشم.

ادامه مطلب ...

داستان تاریخی اعدام بابک خرمدین!

 
داستان تاریخی اعدام بابک خرمدین

روز قبل از اعدام،خلیفه با بزرگان دربارش مشورت کرد که چگونه بابک را درشهر بگرداند و به مردم نشان بدهد تا همه بتوانند وی را ببینند.
بنا بر نظر یکی از درباریان قرار برآن شد که وی را سوار بر پیلی کرده در شهر بگردانند
...

ادامه مطلب ...

زن معشوقه خداست چراکه:

 

 

زن عشق می کارد و کینه درو می کند....
دیه اش نصف دیه توست و مجازات زنایش با تو برابر...
می تواند تنها یک همسر داشته باشد و تو مختار به داشتن چهار همسرهستی....
برای ازدواجش در هر سنی ـاجازه ولی لازم است و تو هر زمانی بخواهی به لطف قانونگذار می توانی ازدواج کنی...
در محبسی به نام بکارت زندانی است و تو...
او کتک می خورد و تو محاکمه نمی شوی...
او می زاید و تو برای فرزندش نام انتخاب می کنی...
او درد می کشد و تو نگرانی که کودک دختر نباشد...
او بی خوابی می کشد و تو خواب حوریان بهشتی را می بینی...
او مادر می شود و همه جا می پرسند نام پدر....
و هر روز او متولد میشود؛ عاشق می شود؛ مادر می شود؛ پیر می شود و میمیرد...
و قرن هاست که او؛ عشق می کارد و کینه درو می کند چرا که در چین و شیارهای صورت مردش به جای گذشت زمان جوانی بر باد رفته اش را می بیند و در قدم های لرزان مردش؛ گام های شتابزده جوانی برای رفتن و درد های منقطع قلب مرد؛ سینه ای را به یاد می اورد که تهی از دل بوده و پیری مرد رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده می کند...
و اینها همه کینه است که کاشته می شود در قلب مالامال از درد...!
و این, رنج است,
(دکتر علی شریعتی)

تنهایی من وخدا!

اگه بی هوا کسی وارد زندگیت شد بدون کار خدا بوده  

اگه بی محابا دلها قبل از دستها بهم گره خورد ؛ بدون کار "خدا" بوده ! ,

اگه گریه هات تو خنده غفلت دیگران شنیده نشد تا خورد نشی ؛ بدون تنها محرمت

خدا بوده

حالا هم اگه دلت شکسته و بغض تنهائی خفتت کرده ؛ شک نکن تنها مرهمت

خداست که  از سر تواضع یه بهونه واسه نوازشت گیر آورده !

آخه می دونی ؟ :

"خدا" خیلی تنهاست !!!

برای تو!

  

 

 

می نویسم خطی ز دلتنگی ام به احترام عشقت؛

شب است و ماه می رقصد و ستاره نقره می پاشد.نسیم پونه عطرشقایق ها ز لبهای هوس انگیز زنبق بوسه گیرد، نه دستی گرم به خوابم پنجه می ساید نه پای در کویر خشک قلبم راه می یابد.

شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی تو را با لهجه گلهای نیلوفر صدا کردم.

تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت ،دعا کردم.

و در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی:دلم حیران و سرگردان چشمانی است رویایی.

و من تنها برای دیدن آن چشم ترا در دشتی از حسرت رها کردم.

ترا از بین گلهایی که در تنهائیم روئید باحسرت صدا کردم ،ولی رفتی،نمی دانم کجا تاکی برای چه؟

و تو بی آنکه فکر غربت چشمان من باشی،ولی رفتی ،و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می ربارید و بعد از رفتنت یک قلب رویایی ترک برداشت.

هنوز آشفته چشمان زیبای توام برگرد...ببین که سرنوشت انتظار من چه خواهد شد!

کسی از پشت قاب پنجره ،آرام و زیبا گفت:شاید در راه عشق و انتخاب او خطا کردی و من در حالتی ما بین اشک و حسرت و تردید ،میان جنسی از بغض کوچک یک ابر، نمی دانم برای چه ،شاید به یاد روز زیبای هم آغازی یا به رسم و عادت پروانگی مان برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم،دعا کردم......

شادمانه زیستن!

 

شادمانه زیستن را از دل آموختم :

به دل گفتم :ای عشق نامیرای من ،شادمانی را بر من چنان آموز که هرگز افسرده خاطر نشوم .

گفت:تو را اگر به بازار مکاره عشق بردم ودم فروبستی وسخنی از روی اکراه و یا شعف بر زبان نراندی،

آنگاه به تو خواهم آموخت که چگونه همواره در شادمانی زندگی کنی؟

گفتم :باشد فرمانبردارم کنون.

گفت:پس بر نیکبختی خویش اندیشه کن.

گفتم :من و نیکبختی چه نسبتی با هم داریم!

گفت:تو را حکمت آموختم که نیکبخت باشی.

گفتم:حکمت تو را فراموش کردم .

گفت:تو از بیخبران بودی و حاجت دل برآوردی.

گفتم:خبر از بیخبری خود نداشتم .

گفت :چه سان گویی که آواز عشق شنیدی و بوق وکرنا،بردستان برهنه از عشق و معرفت آویزان کردی و بر ثلاله ی معرفت خط بطلان کشیدن.

گفتم:وای بر من !مگر مرا معرفتی بود و من ندانستم قدر و منزلت آن را؟

گفت:باز هم نیک اندیشی فراموش کردی .ای نادان داناتر از دیگران.

گفتم:چگونه تعریفی کردی مرا؟که هم نادانم و هم دانا؟

گفت:بردل مگیر که تو را از کائنات گشایش فراوان است وبسیار که اگر خوب آموزش ببینی،به جایگاه زیبای ملکوتی خویش که همانا "عرفان"می باشد می رسی.

گفتم:هیهات از آمال بی انتهای نفس.

گفت :همانا بازار مکاره فروشان عشق ،همان نفس اماره خویشتنت می باشد که اگر به خوبی مهار نشود هرگز به سود تو نخواهد بود.

شادمان زی،کز خیال معرفت        سوی دل،شاد و خرامان می رسد

لیلی زن است!

 

 

خدا مشتی خاک را بر گرفت. می خواست لیلی را بسازد، از عشق خود در آن دمید و لیلی پیش از آن که با خبر شود عاشق شد. اکنون سالیانی است که لیلی عشق می ورزد، لیلی باید عاشق باشد. زیرا خداوند در آن دمیده است و هرکه خدا در آن بدمد، عاشق می شود.

ادامه مطلب ...

وخدازن را آفرید!

 

 وقتی خدا زن را آفرید ،او تا دیر وقت روز ششم کار می کرد. یکی از فرشتگان نزد خدا آمد و عرض کرد:چرا اینهمه زمان صرف این مخلوق می کنید؟ خداوند فرمود:

آیا از تمام خصوصیاتی که برای شکل دادنش می خواهم در او بکار ببرم اطلاع دارید؟  

ادامه مطلب ...

حالا بر خواسته ام!

 

 

 

 حالا بر خواسته ام! چه ها می بینم؟ چه دنیایی است!چه زمینی چه آسمانی....! دیگر زمینی نیست و همه آسمان است ! هستی سردری است آبی رنگ ! ملکوت فرود آمده است ! ماورا پرده بر انداخته است! آسمان بهشت بر چشمهای مجذوب من به لبخند بوسه می زند. آسمان های عرش خدا در قطره گرم اشک من غوطه می خورد .... چه آسمانهایی ! به پهنای عدم ! به جلال خدا! به گرمای عشق! به روشنایی امید ! به بلندی شرف! به زلالی خلوص! به آشنایی انس به پاکی شکوه زیبا و مهربان دوست داشتن...! چه می گویم؟ کلمات تنبل و عاجز و آلوده را کجا می برم؟ خاموش شوید ای کلمات ! از چه سخن می گو یید؟ و من اکنون در آستانه دنیایی ایستاده ام که در برابرم آنچه از آن دنیای خورشید و خاک و زندگی به چشمم می آ ید سکوت است و بس....