نفس سبز

اگرخارم اگر خاشاک نکن کاری بسوزانم تن خشک وجودم را.کشم شعله زنم آتش همان دستی که خشکانیدتمام سبزی من را...

نفس سبز

اگرخارم اگر خاشاک نکن کاری بسوزانم تن خشک وجودم را.کشم شعله زنم آتش همان دستی که خشکانیدتمام سبزی من را...

دموکراسی!

  دموکراسی!

عصر یک روز پاییزی در نیمه دوم ...13 بود. دانشجوی جوان، خود را دوان دوان به دکه روزنامه فروشی رساند. او پیگیر سلسله مقالات «توسعه سیاسی و دموکراسی در ایران» در یک روزنامه نواندیش بود که با یارانه، ارزان چاپ می شد.

روزنامه فروش به مرد ژنده پوشی اشاره کرد و گفت: «اون مردی که پشت نیسان باری نشسته و روبه جنوبه، هرچی از این روزنامه داشتم خرید؛ برد برای نظافت گاوهاش!»

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد