نفس سبز

اگرخارم اگر خاشاک نکن کاری بسوزانم تن خشک وجودم را.کشم شعله زنم آتش همان دستی که خشکانیدتمام سبزی من را...

نفس سبز

اگرخارم اگر خاشاک نکن کاری بسوزانم تن خشک وجودم را.کشم شعله زنم آتش همان دستی که خشکانیدتمام سبزی من را...

در ستایش عشق زمینی!

   

 در ستایش عشق زمینی!

 
در فرهنگ ما مسأله‌ی زن همیشه واجد پیچیدگی ناهنجار و دل‌آزار و نفاق‌آلودی بوده است. از سویی سخن درباره‌ی عشق به زن تحریم شده بود و از سویی دیگر در دل و نهان بیش‌ترین وقت و انرژی را از مردان ما می‌ستاند.
من تصور می‌کنم کم‌تر جامعه‌ای در جهان باشد که مسأله‌ی زن این‌قدر که برای جامعه‌ی ما حساس است، در آن اهمیت داشته باشد و در عین حال، این‌همه در مورد آن پرده‌پوشی رسانه‌ای ظاهرسازانه صورت گیرد و چنان وانمود شود که گویی مسأله حل شده است...

 

 آن حدیث معروف پیامبر را همه شنیده‌ایم که: سه چیز را در چشم من آراسته‌اند و محبتشان را در دل من نهاده‌اند: زن، عطر، و نماز. ادبیات ما هم از اندیشه‌ها و اشعار عاشقانه مشحون است که اگر پاره‌ای از ‌آن‌ها متوجه زیبایی به معنای مطلق باشد، قطعاً پاره‌ای از ‌آن‌ها متوجه و مخصوص زن است: زنان دل‌ربایی که شاعران بخش عظیمی از بیان خود را وقف توضیح جمال و شیفتگی خود نسبت به جمال ‌آن‌ها کرده‌اند. البته سخنانی که شاعران درباره‌ی عشق و زیبایی گفته‌اند، گاهی چنان دوپهلو ادا شده است که در بسیاری از جاها می‌توان ‌آن‌ها را متوجه معشوق دیگری هم دانست. آن معشوق دیگری می‌تواند مرد باشد، می‌تواند نه زن باشد و نه مرد، بل‌که یک معشوق قدسی و یک محبوب معنوی و الهی باشد. به همین دلیل هم افرادی که مایل بودند دامن این عارفان را به گمان خود از پلیدی‌ها و آلودگی‌ها پاک کنند، سخنانشان را تأویل می‌کردند و از ‌آن‌ها نوعی محبت و عشق آسمانی استخراج می‌کردند. از نظر چنین افرادی، توجه عارفان به عشق‌های زمینی نوعی نقصان برای ‌آنان به حساب می‌آمد و لذا، باید معانی دیگری برای آن یافت می‌شد. در فرهنگ ما مسأله‌ی زن همیشه واجد چنین پیچیدگی ناهنجار و دل‌آزار و نفاق‌آلودی بوده است. از سویی سخن درباره‌ی عشق به زن تحریم شده بود و از سویی دیگر در دل و نهان بیش‌ترین وقت و انرژی را از مردان ما می‌ستاند. جامعه بیش‌ترین اشتغال ذهنی را با این مسأله داشت، امّا زبان را حتی‌المقدور از این امر پاک جلوه می‌داد. در همین جامعه‌ی کنونی ما هم این مسأله به وضوح دیده می‌شود. من تصور می‌کنم کم‌تر جامعه‌ای در جهان باشد که مسأله‌ی زن این‌قدر که برای جامعه‌ی ما حساس است، در آن اهمیت داشته باشد و در عین حال، این‌همه در مورد آن پرده‌پوشی رسانه‌ای ظاهرسازانه صورت گیرد و چنان وانمود شود که گویی مسأله حل شده است. همین تبعیض‌ها و جداسازی‌های بی‌معنایی که عده‌ای میان زنان و مردان پدید آورده و می‌آورند، از نهایت مشغولیت ذهنشان به این مسأله حکایت می‌کند و نشان می‌دهد که هنوز مسأله حل نشده است. همین مطلب را در ادبیات خودمان هم می‌بینیم؛ یعنی به راحتی می‌توان فهمید که فلان عارف یا شاعر به چه می‌اندیشیده و درباره‌ی چه سخن می‌گفته است. امّا سخن را چنان چندپهلو ادا کرده که به مفسران اجازه داده است تا هر چه می‌خواهند از آن درآورند. شاعران ما وقتی به زبان عربی شعر می‌سرودند، به دلیل آن که ضمایر در آن‌جا مذکر و مؤنث است، مقصودشان بهتر آشکار می‌شد. امّا وقتی به فارسی می‌گفتند، چون در فارسی ضمیر مذکر و مؤنث نداریم، مجال تأویل فراخ‌تر می‌شد. از باب مثال، در ادبیات حافظ نمونه‌ای را پیدا نمی‌کنید که اشاره‌ی صریح به زنی یا دختری داشته باشد (دختر رز امر دیگری است). ولی همین که به ابیات عربی‌اش می‌رسیم، ضمایر مؤنث آشکار می‌شود: «سلیمی منذ حلت بالعراق / الاقی فی هواها ما الاقی...» یا در شعر عربی سعدی: «یا محرقتی بنارخد / من جمرتها السراج یقبس» و امثال آن. البته در دیوان حافظ و در اشعار دیگران ابیاتی را می‌یابیم که آشکارا غیر زنانه است: «به تنگ‌چشمی آن ترک لشکری نازم / که حمله بر من درویش یک‌قبا آورد / مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ / چرا که وعده تو کردی و او به جا آورد.» آن ترک لشکری، جز از جنس پسران و مردان نمی‌تواند باشد. در ادبیات سعدی این اشارات پسرانه آشکارتر است.

خورشیدهای فروزان ادبیات ما، چنین زبانی و چنین ذهنی داشته‌اند. یعنی سرمایه‌ی فکرشان و منبع الهامشان چیزی بوده که ما آن را به عشق و محبت یاد می‌کنیم و این عشق و محبت هم همه‌جا نثار موجودات قدسی و آسمانی نشده است، بل‌که معطوف به محبوب‌ها و معشوق‌های زمینی و این‌جهانی بوده است. با این‌همه و به رغم اهمیتی که این مقوله در ادبیات و عرفان ما داشته است، وقتی نوبت به روابط زندگی و اخلاقیات ما می‌رسد، همین عشق فوق‌العاده عزیز و دامن‌گستر ناگهان ممنوع، محرم، غیراخلاقی، و ناستودنی می‌شود. یک چنین دوگانگی غریبی در میان ما بوده و در روزگار ما شدیدتر هم شده است.

اگر از ادبیات عبور کنیم و به قرآن نگاهی بکنیم، در آن‌جا هم رد پایی رقیق و خفیف از این مقوله می‌توانیم ببینیم. خداوند صریحاً می‌گوید که زیّن للنّاس حب الشّهوات من النّساء و النّبیین و القتاطیر المقنطرة من الذّهب و الفضة و الانعام و الحرث... یعنی محبت پاره‌ای از امور را خدا در دل مردم افکنده است: چون زنان و فرزندان و سیم و زر و دام و کشت و... یعنی زن‌دوستی، امری خداداده است. همچنین در قرآن دو داستان عاشقانه وجود دارد که در یکی عشق و خواهشخیلی پررنگ و بارز است و در دیگری به شکلی خفیف‌تر بیان شده است. داستان اوّل، داستان یوسف و زلیخاست، ماجرای دل‌دادگی زلیخا به یوسف و عفت یوسف. مورد دیگر داستان موسی و دختر شعیب است. در این داستان هم ما با دل‌دادگی دختری به یک پسر مواجهیم؛ دختری که موسی را می‌پسندد و به پدر، شعیب، توصیه می‌کند تا او را استخدام کند و نهایتاً هم (گویا) همسر او می‌شود.

حالا نکته‌ی مهمی که باید به آن پرداخت این است که آیا چیزی به نام عشق بین زن و مرد، به لحاظ دینی و اخلاقی قابل تأیید و توصیه است یا نیست؟ مذموم است یا ممدوح؟ آفات آن چیست؟ و چه نتایج و آثار مطلوب و یا نامطلوبی دارد؟ در یک جامعه‌ی دینی، این امر چه شکلی باید پیدا کند؟ ما البته، همان‌طور که تاریخمان نشان می‌دهد، در این مسأله دچار افراط و تفریط بوده‌ایم. زهاد و اخلاقیونی داشته‌ایم که به شدت عاشقی را مورد ذم و طعن قرار می‌دادند. همان کسانی که حافظ هم به صراحت درباره‌شان گفته است: گویند سرّ عشق مگویید و مشنوید / مشکل حکایتی است که تقریر می‌کنند. این‌ها می‌گویند اصل اسم عشق را نیاورید و حرف آن را هم نزنید که گناه است. در مقابل، گروهی بودند که به علت فواید و آثار نیکویی که در امر عشق می‌دیدند، به‌هیچ‌وجه نمی‌توانستند به راحتی دست از آن بشویند و چشم بردارند. می‌گفتند از یک چنین نعمت پربرکتی نمی‌توان به بهانه‌ی گناه و زهد، محروم ماند. گویا نصیحت حافظ متوجه این بهانه‌تراشان بود که: «زاهد پشیمان را ذوق باده خواهد کشت / عاقلا مکن کاری کآورد پشیمانی.» تئوری بسیار مهمی عارفان ما مطرح کرده‌اند که عبارت است از: المجاز قنطرة الحقیقة.» به تعبیر دیگر: «عاشقی گر زین سر و گر زان سر است / عاقبت ما را بدان سر رهبر است.» این تئوری در تاریخ فرهنگ ما سخن بسیار مهمی بوده است. این سخن، چون سبویی کوچک یک دریا را در خود جا داده و در واقع تئوریزه کردن یک تجربه‌ی فوق‌العاده موفق انسانی بوده است. ملاصدرا در کتاب «اسفار اربعه»، فصلی را به عشق‌ورزی اختصاص می‌دهد و می‌کوشد مبنایی فلسفی برای آن مهیا کند. به اعتقاد ملاصدرا، چون عشق امر موجود و رایج و کثیری در عالم هستی است، حتماً غایتی دارد. عشق امری اتفاقی و نادر و گزاف و مصنوعی نیست، بل‌که برعکس، امری راسخ و شایع و رایج است. پس امری است خداساخته و دارای غایات و برکاتی است و به این سبب باید حرمت آن را نگاه داشت، و قدر و منزلتش را شناخت و از همه بالاتر، آن را به آلودگی‌ها نیالود. او بر مبنای قاعده‌ی «الاتفاقی لایکون دائمیاً و لا اکثریاً» بحث می‌کند. امّا بزرگان عرفان ما، قبل از این که ملاصدرا تحقیق فلسفی خود را در باب عشق ارائه کند، کل تجربه‌ی خودشان را در این سخن خلاصه کرده بودند که مجاز قنطره (پل) حقیقت است. امّا ‌آن‌ها چرا مدعی بودند که مجاز پلی است که با عبور از آن پل می‌توان به حقیقت رسید؟ برای این که اوّلاً دیده بودند که واقعاً این‌طور است، یعنی این مجاز آدمیانی را به حقیقت رسانده است، ثانیاً دیده بودند که کسانی می‌خواهند این مجاز را در پای حقیقت سر ببرند. بنابراین برای حفظ حرمت این مجاز، آن را وصل به حقیقت می‌کردند. می‌گفتند عشق هم منزلی از منازل حقیقت است. اگر آن حقیقت در پله‌ی پنجاهمین است، این مجاز پله‌ی اوّل است و بالأخره ما را به آن‌جا می‌رساند. نزدبان آن بام است و به نردبان نباید بی‌حرمتی کرد و این نکته‌ی کوچکی نیست.
بهتر است این‌جا توضیحی دهم و مراد از عشق را مشخص کنم. وقتی که ما سخن از عشق می‌گوییم، باید آن را تفکیک کنیم از پاره‌ای دیگر از دوست داشتن‌ها و محبت ورزیدن‌ها. این عشق از جنس علاقه داشتن رایج آدمیان به مقولاتی چون مال و ملک و شغل و علم و کار و... نیست. اصلاً کلمه‌ی عشق را نباید در آن‌جاها به کار برد. یک آدم مال‌دوست را نباید عاشق مال خواند. یا یک آدم علم‌دوست را نباید عاشق علم خواند. اصلاً کلمه‌ی عشق برای این‌جاها وضع نشده است. چنین کاربردی قطعاً از اغلاط است و باید آن تصحیح کرد. عرفای ما که در باب عشق، همین عشق زمینی و مجازی، سخن گفته‌اند، هیچ‌وقت این معنا در نظرشان نبوده است. ‌آن‌ها از عشق، علاقه‌ی شدید به یک مقوله را مراد نمی‌کردند. ‌آن‌ها آثار و احکامی برای عشق نقل می‌کردند که اگر آن آثار پدیدار می‌شد، ما در آن‌جا با عشق و محبت واقعی مواجه می‌شدیم. ‌آن‌ها وقتی که از عشق سخن می‌گفتند، حرفشان این بود که عشق به آدمی سیری می‌دهد، نه گرسنگی. به او آرامش می‌بخشد، نه اضطراب. او را خوش‌خو می‌کند، نه تنگ‌خلق. این بزرگان، خود عشق را تجربه کرده بودند و هیچ‌گاه از علاقه یا طمع ورزیدن‌های عادی با کلمه‌ی مقدس عشق تعبیر نمی‌کردند. حافظ که می‌گفت «پشمینه‌پوش تندخود کز عشق نشنیده است بو / از مستی‌اش رمزی بگو تا ترک هوشیاری کند»، می‌خواست تندخویی را با عشق درمان کند و بدل به خوش‌خویی کند. وقتی که حافظ می‌گوید «دماغش خشک می‌بینم مگر ساغر نمی‌گیرد»، منظورش همین است. مولوی که عشق را طبیب و آموزگار می‌خواند (دو صفتی که در پیامبران است)، حرف فوق‌العاده مهمی می‌زد و اگر عشق طبیب است، وقتی در کسی بیماری‌ها درمان نمی‌شود بل‌که افزون‌تر می‌شود، او را نمی‌توان عاشق خواند. کسی که عاشق پول است و نه‌تنها مرضش و طمعش تسکین پیدا نکرده بل‌که صد برابر بیمارتر و فزون‌طلب‌تر و کج‌خلق‌تر شده است، این شخص را چگونه می‌توان عاشق به حساب آورد؟ عشق باید خوش‌خویی بیاورد، نه تنگ‌خویی. باید گشاده‌دستی بیاورد، نه امساک. باید شخص را آرام‌تر کند، نه مضطرب‌تر. آن چیزی که بزرگان عشق می‌خواندند، خواه عشق الهی، خواه عشق زمینی، چنین خصایصی داشت. در عشق آسمانی هم اگر کسی مدعی عاشق بودن باشد و از عشق به خدا سخن بگوید، امّا خوش‌خو، آرام، و ایثارگر نباشد، مدعایی گزاف داشته است. آن حمله‌هایی که حافظ به زاهدان زمان خود می‌کرد به همین دلیل بود. او خطاب به زاهدان می‌گفت: «عبوس زهد به وجه خمار ننشیند / غلام همت دردی‌کشان خوش‌خویم.» می‌گفت شما آدم‌های عبوس آخر به چه مناسبت خودتان را خداپرست و خداشناس معرفی می‌کنید؟ اگر عشق به خدا درآید، تنگ‌خلقی، کج‌حوصلگی، بدرفتاری و... رخت بر خواهد بست. ابن‌سینا در این باره از تعبیر بهجت استفاده می‌کرد. او در کتاب اشارت، فصلی دارد تحت عنوان «فی البهجة و السعادة». در آن‌جا انبساط خاطر عارفانه و عاشقانه را بهجت نام می‌گذارد و آن را از خوشی‌ها و سرمستی‌های ظاهری جدا می‌کند. یک آدم پول‌پرست هم ممکن است از به دست آوردن مالی به سرخوشی برسد. ولی این بهجت سعادت‌مندانه نیست. بوعلی می‌گفت: «العارف هشّ بشّ بسّام.» یعنی آدم عارف بشاش و متبسم است و گرد کج‌خلقی بر چهره‌ی او نمی‌نشیند. چرا که سر قضای الهی را می‌داند و با مجموعه‌ی عالم هماهنگ است. این صفت در مورد عاشق هم صدق می‌کند. العاشق هشّ بشّ بسّام. مولوی در غزل بسیار زیبایی به معشوق خود خطاب می‌کند و می‌گوید: «مست و خندان ز خرابات خدا می‌آیی / بر بد و نیک جهان همچو شرر می‌خندی / از ازل ناف بر خنده بریده است خدای / لیک امروز بتا نوع دگر می‌خندی.» «نوع دگر خندیدن»، «ناف آدمی را بر خنده بریدن»، و «مثل شرر بر بد و نیک جهان خندیدن»، تعابیر مولانا در باب انسان عاشق است. آتش به همه‌چیز می‌خندد و همه‌چیز را در کام می‌کشد و می‌سوزاند و در عین حال، دامن می‌گسترد و از هیچ‌چیز هم ابا ندارد. شرروار بر بد و نیک عالم خندیدن، شأن عاشقان است. کسی که به تعبیر مولوی جامه‌اش از عشقی چاک شده، از حرص و جمله عیبی پاک شده است. مگر آدم حریص می‌تواند عاشق شود؟ مگر می‌توان او را عاشق خواند؟ هر که را جامه ز عشقی چاک شد / او ز حرص و جمله عیبی پاک شد. این عشق هر عشقی می‌تواند باشد. فرقی نمی‌کند. در این‌جا تفکیکی بین زمینی بودن و آسمانی بودن نیست: زنده معشوق است و عاشق مرده‌ای / جمله معشوق است و عاشق پرده‌ای / شاد باش ای عشق خوش‌سودای ما / ای طبیب جمله علت‌های ما / ای دوای نخوت و ناموس ما / ای تو افلاطون و جالینوس ما / جسم خاک از عشق بر افلاک شد / کوه در رقص آمد و چالاک شد / آتشی از عشق در جان برفروز / سر به سر فکر و عبارت را بسوز / گر طبیبی را رسد این سان جنون / دفتر طب گو فرو شوید به خون / زان که این دیوانگی عام نیست / طب را ارشاد این احکام نیست.

این که بزرگان عاشقی را دیوار به دیوار جنون و دیوانگی می‌دانستند، به همین دلیل بود که فرد عاشق غیرمتعارف می‌شود. یعنی تحول فوق‌العاده‌ای در شخصیت او پدید می‌آید که بد و نیک جهان در چشمش عوض می‌شود. نیازهای او دگرگون می‌شود.

لذا، خودخواهی و حرص و آزمندی و... پاک رخت برمی‌بندند و خوش‌خویی، آرامش، گشاده‌دستی، و سخاوت و قناعت... به جای ‌آن‌ها می‌نشیند. کسانی که خیلی زود فتوا صادر می‌کنند و عاشقی و محبت‌ورزی را به حلال و حرام تقسیم می‌کنند، درک درستی از برکات عشق ندارند. چنین امر پربرکت و انسان‌سازی چگونه می‌تواند حرام باشد؟ امّا ‌آن‌هایی که حقیقت را دیده بودند محتاط‌تر بودند و به آسانی و بی‌پروایی فتوای تحریم صادر نمی‌کردند. به همین دلیل هم محتاطانه می‌گفتند: «عاشقی گر زین سر و گر زان سر است / عاقبت ما را بدان سر رهبر است.» به همین دلیل بود که رئوفانه و مشفقانه با عاشقان روبه‌رو می‌شدند. اساساً بزرگانی چون حافظ و مولوی چگونه می‌توانستند تجربه‌های عاشقانه‌ی خود را نادیده بگیرند؟ وقتی می‌دیدند که عشق این‌همه تحول به ‌آن‌ها بخشیده و این‌همه نعمت به پای آن‌ها ریخته، خود را موظف می‌دانستند حق آن را بگذارند و دیگران را هم بر سر همین سفره بنشانند و بگویند: «عاشق شو را نه روزی کار جهان سر آید / ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی.» می‌دیدند زبانشان را عشق گشوده و چشم و گوششان را عشق باز کرده، اگر غزل می‌گویند، اگر درک حقیقتی کرده‌اند، و اگر طراوتی به این عالم بخشیده‌اند، همه از عشق است: «بلبل از فیض گل آموخت سخن ور نه نبود / این‌همه قول و غزل تعبیه در منقارش.» از آن‌طرف غزالی از عشق‌ناشناسان روزگار خود بود. در کل احیاءالعلوم یکی دو کلام بیش‌تر در باب عشق ندارد و در آن‌جا هم متأسفانه از مفهوم عشق، میل جنسی را مراد کرده است و بعد هم اضافه کرده که آدمی نباید خود را اسیر عشق زن کند (سر زلف تو نباشد سر زلف دگری)، نباید کسی خود را معطل این بازی‌های عشقی کند. صریحاً می‌گفت که «هو هم قلب لا هم له» دارد. در حالی که کسانی مثل مولوی و حافظ، صریحاً به ما می‌گویند همه‌چیز بازی است، الاّ عشق‌بازی: «جهان عشق است و دیگر زرق‌سازی / همه بازی است الاّ عشق‌بازی / کار آن دارد که حق را شد مرید / بهر کار او ز هر کاری برید / دیگران چون کودکان این روز چند / تا به شب خاک‌بازی می‌کنند.» ‌آن‌ها به درستی فهمیده بودند که ریاضت‌های بیست ساله و سی ساله، هیچ‌وقت در کسی این‌قدر تحول شخصیت ایجاد نمی‌کند که عشق پدید می‌آورد. من یک بار دیگر هم این را متذکر شده‌ام که تصوف ما دو دوره را پشت سر گذرانده است: دوره‌ی اوّل، دوره‌ی زهدورزی و دوره‌ی دوم، دوره‌ی عشق‌ورزی. در دوره‌ی زهدورزی، زهد و ترس بر اندیشه‌ی صوفیان و عارفان غالب بوده است. دوری از تنعمات، اعراض از طیبات و ترسیدن بی‌امان در برابر سطوت خداوندی ویژگی این دوره بوده است. جباریت خداوند چنان عارفان را تحت فشار روحی قرار داده بود که خود را در این جهان بی‌امان و بی‌پناه می‌دیدند. چندان بی‌پناه که حتّی به خود خدا هم نمی‌توانستند پناه ببرند. برای این که گمان می‌کردند که او هم ممکن است به وعده‌های خود عمل نکند. او هم ممکن است یک روز غضبش بی‌حساب و به گزاف بجنبد و مطیعان را به جهنم گسیل دارد و یک روز عاصیان را به بهشت ببرد. به همین لحاظ، بی‌پناهانه بر خود می‌لرزیدند و هیچ علاج و درمانی برای این ترس پیدا نمی‌کردند. مولوی بعداً به این تصوف زاهدانه و جبونانه حمله کرد و گفت: «زاهد با ترس می‌تازد به پا / عاشقان پرّان‌تر از برق و هوا.»
یعنی زاهد ترس‌آلود را به آدم پیاده تشبیه می‌کرد و عاشق را به آدم سواره: «ترس مویی نیست اندر کیش عشق / جمله قربانند اندر پیش عشق.» می‌گفت در آیین عشق اصلاً ترس محلی از اعراب ندارد: «عشق وصف ایزد است امّا که خوف / وصف بنده مبتلای فرج و جوف.»
می‌گفت عاشقی کردن اصلاً کار خدایی است و در مقابل، زاهدی کردن کار بشری است. خدا عشق می‌ورزد، امّا زهد نمی‌ورزد. خدا عاشق هست، امّا خائف نیست. لذا بنده‌ای که عاشق است خدایی‌تر است تا آن بنده‌ای که خائف و زاهد است: «عشق وصف ایزد است امّا که خوف / وصف بنده مبتلای فرج و جوف.» «عشق ز اوصاف خدای بی‌نیاز / عاشقی بر غیر او باشد مجاز.»
بدیهی است ‌آن‌ها که عشق را جزو اوصاف الهی می‌دانستند، نمی‌توانستند چنین نعمت پراهمیتی را به آسانی طرد کنند. چنین بود که عشق در ادبیات و عرفان ما باقی ماند و از این طریق، تأثیر تلطیف‌بخش خود را در جامعه و تاریخ و فرهنگ نسبتاً خشن و مردانه‌ی ما به جا گذاشت.

نکته‌ی دیگری را که باید به آن اشاره کنم، این است که اساساً عشق امری اختیاری نیست. مقدمات عشق البته می‌تواند اختیاری باشد، ولی خودش اختیاری نیست. نه‌تنها اختیاری نیست، بل‌که وقتی می‌آید از آدمی سلب اختیار می‌کند. به عبارت دیگر، عشق نه به اجازه و اختیار آدمی می‌آید و نه وقتی هم که آمد، آدمی را مختار باقی می‌گذارد. مهم‌ترین هدیه‌ای که عاشق به درگاه معشوق می‌برد، اختیار اوست و چنان‌که می‌دانیم، امور اختیاری مشمول تکلیف و حرام و حلال و حرام و واجب و مستحب واقع می‌شود، نه امور غیراختیاری. ما اگر از کسی بپرسیم که خواب دیدن حلال است یا حرام است، به ما خواهد خندید. چرا که آدمی به اختیار خواب نمی‌بیند. سعدی می‌گفت: «کس دل به اختیار به مهرت نمی‌دهد / دامی نهاده‌ای و گرفتار می‌کنی.» کسی به اختیار عاشق نمی‌شود و مقوله‌ی عشق، مقوله‌ای اختیاری نیست تا شخص بتواند از احکام فقهی حلال و حرام در آن‌جا سخن بگوید. این نکته خیلی اصولی است که اوّلاً عاشق شدن توجه معشوق است به عاشق، که بی‌قراری را در دل او می‌افکند، ثانیاً کاملاً از اختیار عاشق و دایره‌ی تکلیف و احکام و حلال و حرام خارج است. حال با این اوصافی که برای عشق بیان کردیم، و آن‌همه برکات و خیراتی که به دنبال آن می‌آید، آیا حق است که چنین امر پربرکتی فروکوفته شود؟ و عاشقان خوار داشته شوند یا از عاشقی خود شرمنده باشند؟ به قول حافظ: «به رغم مدعیانی که منع عشق کنند / جمال چهره‌ی تو حجت موجه ماست.»

باری؛ «عشق‌بازی کار بازی نیست ای دل جان بباز / زان که گوی عشق نتوان زد به چوگان هوس.» عشق مقوله‌ای عزیز است. نه باید به دست عشق‌ناشناسان بیافتد تا محکوم و تقبیح شود و نه باید به دست آلودگان بیافتد تا آلوده شود. بر عشق باید غیرت ورزید. عشق درمان‌گر است و با آن، بسی بیماری‌ها، خودخواهی‌ها، اضطراب‌ها، فزون‌طلبی‌ها رفع می‌شود. عشق بیماری نیست. بل‌که بیماری‌زداست. عشق به معنای صحیح را، خواه به انسان، خواه به خدا، خواه زمینی، خواه آسمانی، باید ترویج و تعلیم و تحسین کرد. هم در ادبیات، هم در فیلم و هنر، باید از آن گفت و نمایش داد و داد که هیچ‌گاه ملال‌آور نیست. غیرت ورزیدن فقط بر آبرو نیست. غیرت ورزیدن بر عشق انسانی هم هست. عشق در میان آدمیان، البته آمیخته با همه‌ی شؤون آنان، از جمله جنسیت است. ولی جنسیت، بهانه‌ی عاشقی است. خود عاشقی برتر از آن است. «عاشقی» جنسیت را هم تلطیف می‌کند و همین لطف است که همه‌ی عشق را، خدایی می‌کند. به قول آن شاعر معاصر:

دست بیگانه بدان عارض و قامت مرساد 

با صبا گوی نقاب از رخ گل بردارد  

مردمان نرد محبت به هوس می‌بازند  

عشق امّا نه مؤنث نه مذکر دارد  

نه ارسطو که خرد هست و پر و بالش نیست 

بل پرستو که به پهنای خرد پر دارد  

کام شیرین مرا از بزه شیرین‌تر کن  

بزه عشق تو شیرینی دگر دارد...

 پایان  

عبدالکریم سروش

نظرات 1 + ارسال نظر
هانی جمعه 10 دی‌ماه سال 1389 ساعت 05:53 ب.ظ

مرگ بر سروش

زنده بادمخالف من!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد