نفس سبز

اگرخارم اگر خاشاک نکن کاری بسوزانم تن خشک وجودم را.کشم شعله زنم آتش همان دستی که خشکانیدتمام سبزی من را...

نفس سبز

اگرخارم اگر خاشاک نکن کاری بسوزانم تن خشک وجودم را.کشم شعله زنم آتش همان دستی که خشکانیدتمام سبزی من را...

خدایا کفر نمی‌گویم!

 

خدایا کفر نمی‌گویم،
پریشانم،
چه می‌خواهی‌ تو از جانم؟!
مرا بی ‌آنکه خود خواهم اسیر زندگی ‌کردی.
خداوندا!
اگر روزی ‌ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای ‌تکه نانی....

‌به زیر پای‌ نامردان بیاندازی‌
و شب آهسته و خسته
تهی‌‌دست و زبان‌بسته
به سوی ‌خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر می‌گویی
نمی‌گویی؟!

خداوندا!
اگر در روز گرماخیز تابستان
تنت بر سایه‌ی ‌دیوار بگشایی
لبت بر کاسه‌ی‌ مسی‌ قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرف‌تر
عمارت‌های ‌مرمرین بینی‌
و اعصابت برای‌ سکه‌ای‌ این‌سو و آن‌سو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر می‌گویی
نمی‌گویی؟!

خداوندا!
اگر روزی‌ بشر گردی‌
ز حال بندگانت با خبر گردی‌
پشیمان می‌شوی‌ از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت.

خداوندا!
تو مسئولی.

خداوندا!
تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است،
چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است.  
 
 
 
هر لحظه حرفی در ما زاده می‏شود. هر لحظه دردی سر بر می‏دارد .و هر لحظه نیازی از اعماق مجهول روح پنهان و رنجور ما جوش می‏کند .این ها بر سینه می‏ریزند و راه فراری نمی‏یابند. مگر این قفس کوچک استخوانی گنجایش‏اش چه اندازه است؟


نظرات 2 + ارسال نظر
محمد اسماعیل پور جمعه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 10:07 ب.ظ http://m51.blogsky.com

این شعر رو خیلی دوست دارم.
حرف دلمه.لطفا شاعرش رو معرفی کنید.ممنونم.خیلی ممنونم

ملیکا جمعه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 10:10 ب.ظ http://meli1375

سلام متن قشنگی بود.
فکر کنم خیلی غمگینی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد