نفس سبز

اگرخارم اگر خاشاک نکن کاری بسوزانم تن خشک وجودم را.کشم شعله زنم آتش همان دستی که خشکانیدتمام سبزی من را...

نفس سبز

اگرخارم اگر خاشاک نکن کاری بسوزانم تن خشک وجودم را.کشم شعله زنم آتش همان دستی که خشکانیدتمام سبزی من را...

خون بی گناه!

مبادا خون سیاوش بر زمین بریزد! 

بچه بودم. بهار بود. میان خرابه‌­های معبد آناهیتا در بیشاپور بازی می‌کردم. کناره‌­های سایه‌­دار دیوارهای سنگی پر بود از گل‌‌های بنفش با ساقه‌های نازک سیاه، ‌چند تا چیدم. آمدم پیش مادربزرگم که تنها نشسته بود لب رودخانه کنار وسایل. همه رفته بودند کوه کتیبه‌ی شاپور را از نزدیک ببینند.

گل­ ها را دادم به او گرفت و بو کرد و بعد چاله­‌ی کوچکی کند و باریکه راهی ساخت تا چاله از آب رودخانه پر شود. بعد ساقه­‌ی گل­‌ها را گذاشت توی آب. می‌­خواستم بروم پیش بقیه. کوه صاف بود. مادر بزرگم می‌‌ترسید. گفت تنها نرو. صبر کن و تا یکی پیدا شود که همراهش بروم، دستم را گرفت و همان دور و بر چرخیدیم. گفت: بیا گل بچینیم. می‌‌دانستی گلی هست که هر چقدر بیشتر بچینی‌اش، بیشتر می‌­شود؟ و نشانم داد که زیر سایه‌ی کوه، ‌کنارهر درخت، توی شکاف هر سنگ را دسته دسته گل‌های بنفش با ساقه‌های نازک تیره پر کرده است و همان طور که گلها را توی دامن پیراهنش جمع می‌کرد؛ برایم گفت که اسم این گل "پر سیاوشان" است­ و داستانی دارد که وقتی باد می­‌آید، اگر خوب گوش کنی، همین طور که ساقه‌اش خم و راست می‌شود و گلبرگ‌­هایش به هم ساییده می‌شوند، برایت تعریف می‌­کند:
روزی شاهزاده‌ای بود خیلی زیبا و خیلی جوان، شاهزاده آن قدر پاک و نجیب و مهربان بود که حتا آتش او را نمی‌سوزاند. اسم شاهزاده سیاوش بود. اما بالاخره یک روز شاه او را در برجی که هیچ کس نشانی‌اش را نداشت زندانی کرد و کشت. شاه به جلادها دستور داده بود سر سیاوش را در تشت طلا ببرند و خونش را جلوی آفتاب بخشکانند و بدنش را خوراک گرگ­ها کنند تا هیچ کس از ماجرا بویی نبرد.

سفارش کرده بود " مبادا خون سیاوش بر زمین بریزد" اما جلاد شلخته و نادان وقت سر بریدن حواسش پرت شد و یک قطره از خون سیاوش ریخت روی زمین. خون به زمین فرو نرفت. روی زمین پخش شد. از زیر هر سنگ  جوشید و جوشید و به راه افتاد. هرکس آن را می­دید می­فهمید که جایی بی‌گناهی را کشته­‌اند. خون جوشید تا به ایران رسید و رستم خبردار شد. رد خون را گرفت و رفت تا بالاخره فهمید آن کشته­ی بیگناه سیاوش، ‌شاهزاده­ی ایران بود­ه ­است.

رستم لشکر کشید و  انتقام خون سیاوش را گرفت. 
تازه آن وقت بود که خون از جوشیدن ماند و به زمین فرو رفت و حالا هزار سال است که هرسال به جای آن خون همین گل­ها سبز می­شوند که  مردم اسمشان را  گذاشته­اند خون سیاوشان یا پر سیاوشان...

...

یکی از دایی‌ها آمد. مادر بزرگم گفت: حالا برو کوه  و به دایی‌ام گفت: دستش را ول نکنی ها!

...    
یکی از قوانین جهان اسطوره‌­ای ایرانی (مطمئن نیستم این "قانون " اسطوره‌های غیر ایرانی را هم شامل می­‌شود یا نه) این است که خون بی‌گناه نباید بر زمین
ریخته شود، این سفارش مدام در افسانه­ها تکرار می­شود:
"فرشی چرمی بگستران و بر آن تشتی زرین بگذار و سر را در همین تشت از تن
جدا کن!‌مبادا مباد که قطره‌­ای از این خون بر زمین ریخته شود، که از هر سنگ خون بجوشد و تا غرقه‌ات نکند از جوشش باز نخواهد ماند. "

اما جلاد معمولا شلخته و نادان است و معمولا به هشدار توجه نمی‌کند و قطره‌­ای بر زمین می‌چکد و تکثیر می­شود و از هر سنگ می­جوشد یا به زمین فرو می‌رود و هر سال تا قیام قیامت به شکل گلی کبود از زمین می­روید یا به شکل نی که هر گاه باد در آن می‌­پیچد اسم قاتل و داستان کشته شدنش را به آواز می‌خواند.
"‌مبادا مباد که قطره‌ای از این خون بر زمین ریخته شود،  که از هر سنگ خون بجوشد و تا غرقه‌­ات نکند از
جوشش باز نخواهد ماند. "این قانون جهان اساطیری است.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد