نفس سبز

اگرخارم اگر خاشاک نکن کاری بسوزانم تن خشک وجودم را.کشم شعله زنم آتش همان دستی که خشکانیدتمام سبزی من را...

نفس سبز

اگرخارم اگر خاشاک نکن کاری بسوزانم تن خشک وجودم را.کشم شعله زنم آتش همان دستی که خشکانیدتمام سبزی من را...

فریدون سه پسر داشت!

 هفت برادر!

شاید همه‌ چیز با یک‌ افسانة‌ سنگسری‌ آغاز شد. آنها هفت‌ برادر بودند و یک‌ خواهر. مادرشان‌ مرده‌ بود و پدرشان‌ آدم‌ ستمگر و سختگیری‌ بود که‌ شب‌ و روز بچه‌هاش‌ را آزار می‌داد، کتک‌شان‌ می‌زد، حق‌شان‌ را می‌خورد، حتا نان‌ را هم‌ از آنان‌ دریغ‌ می‌کرد. هرچه‌ آنان‌ بیشتر کار می‌کردند، پدر رفتارش‌ وحشیانه‌تر می‌شد و روزگارشان‌ را سیاه‌تر می‌کرد. تا اینکه‌ یک‌ روز کتک‌ سیری‌ به‌ آنان‌ زد و از خانه‌ بیرون‌شان‌ کرد...

هفت‌ برادر و یک‌ خواهر به‌ راه‌ افتادند. آنقدر رفتند و رفتند ما تا رسیدند به‌ دهی‌ که‌ پیرزنی‌  داشت‌  جلو خانه‌اش‌ به‌ بزش‌ علف‌ می‌داد. تا آنها را دید گفت‌: «الهی‌ قربان‌تان‌ بروم‌، شما کی‌ هستید مثل‌ ماه‌ تابان‌ توی‌ این‌ شهر غریب‌؟» آنهاگفتند: «ما هفت‌ برادریم‌ و یک‌ خواهر. پدر ما را زده‌ و از خانه‌ بیرون‌ کرده‌، دنبال‌ تقدیرمان‌ می‌رویم‌.» پیرزن‌ از علف‌ دادن‌ به‌ بزش‌ دست‌ کشید و گفت‌: «ای‌ وای‌! کجا می‌روید بی‌ کفش‌؟ من‌ اینجا تنها و غمگینم‌. یکی‌ از برادرها را به‌ من‌ بدهید، من‌ هم‌ از پوست‌ بزم‌ برای‌ شما کفش‌ می‌دوزم‌؟» آنها گفتند: «پا برهنه‌ می‌ رویم‌، اما هیچوقت‌ از هم‌ جدا نمی‌شویم‌.» و به‌ راه‌ ادامه‌ دادند. رفتند و رفتند تا رسیدند به‌ دهی‌ دیگر. پیرمردی‌ دیدند که‌ جلو خانه‌اش‌ نشسته‌ بود و نخ‌ می‌ریسید. تا آنها را دید گفت‌: «الهی‌ قربان‌تان‌ بروم‌، شما کی‌ هستید مثل‌ خورشید رخشان‌ توی‌ این‌ شهر غریب‌؟» آنهاگفتند: «ما هفت‌ برادریم‌ و یک‌ خواهر. پدر ما را زده‌ و از خانه‌ بیرون‌ کرده‌، دنبال‌ تقدیرمان‌ می‌رویم‌.» پیرمرد دست‌ از نخ‌ ریسیدن‌ برداشت‌ و گفت‌: «من‌ اینجا تنها و دلگیرم‌. خواهرتان‌ را بدهید به‌ من‌، من‌ برایتان‌ لباس‌ می‌دوزم‌.» آنها گفتند: «ما لباس‌ نمی‌خواهیم‌ و هیچوقت‌ هم‌ از هم‌ جدا نمی‌شویم‌.» و باز به‌ راه‌ ادامه‌ دادند. رفتند و رفتند تا به‌ دهی‌ دیگر رسیدند. گرسنه‌ و خسته‌ بودند. زنی‌ چاق‌ دیدند که‌ دیگی‌ بر آتش‌ داشت‌ که‌ آن‌ را هم‌می‌زد. تا آنها را دید گفت‌: «الهی‌ قربان‌تان‌ بروم‌، شما کی‌ هستید مثل‌ ابر بهاران‌ توی‌ این‌ شهر غریب‌؟» آنها گفتند: «ما هفت‌ برادریم‌ و یک‌ خواهر. پدر ما را زده‌ و از خانه‌ بیرون‌ کرده‌، دنبال‌ تقدیرمان‌ می‌رویم‌.» زن‌ چاق‌ دست‌ از هم‌زدن‌ دیگش‌ برداشت‌ و گفت‌: «من‌ اینجا تنها و بی‌ یاورم‌. یکی‌ از برادرها را به‌ من‌ بدهید، من‌ هم‌ به‌ شما غذا می‌ دهم‌.» آنها گفتند: «ما گرسنه‌ می‌مانیم‌ ولی‌ هیچوقت‌ از هم‌ جدا نمی‌شویم‌.» و باز به‌ راه‌ افتادند. رفتند و رفتند تا به‌ ده‌ دیگری‌ رسیدند. مرد لاغری‌ دیدند که‌ داشت‌ پنبه‌ می‌زد. تا آنها را دید گفت‌: «الهی‌ من‌ قربان‌تان‌ بروم‌، شما کی‌ هستید مثل‌ برگ‌ خزان‌، توی‌ این‌ شهر غریب‌.» آنها گفتند: «ما هفت‌ برادریم‌ و یک‌ خواهر. پدر ما را زده‌ و از خانه‌ بیرون‌ کرده‌، دنبال‌ تقدیرمان‌ می‌رویم‌.» مرد لاغر گفت‌: «من‌ اینجا تنها و بی‌ همسرم‌. خواهرتان‌ را به‌ من‌ بدهید، من‌ هم‌ به‌ شما خواب‌ می‌دهم‌.» آنها گفتند: «این‌ خواب‌ بر ما حرام‌ باد. ما هیچوقت‌ از هم‌ جدا نمی‌شویم‌.» و باز به‌ راه‌ افتادند و رفتند و رفتند تا به‌ جویباری‌ رسیدند. خواهر که‌ از خستگی‌ و گرسنگی‌ داشت‌ هلاک‌ می‌شد گفت‌: «برادرها، سردم‌ است‌، دیگر نمی‌توانم‌ پاهام‌ را بر زمین‌ بگذارم‌، دیگر نمی‌توانم‌ بیایم‌، می‌خواهم‌ کنار این‌ جویبار بروم‌ توی‌ خاک‌ بلکه‌ قدری‌ آرام‌ بگیرم‌.» خواهر که‌ رنگ‌ به‌ رخسار نداشت‌، و از خستگی‌ نمی‌توانست‌ چشم‌هاش‌ را باز نگه‌ دارد، گفت‌: «برادرها، خدا نگهدار.» رفت‌ توی‌ زمین‌ و بوتة‌ گل‌سرخ‌ شد. با یک‌ گل‌سرخ‌ قشنگ‌. برادرها که‌ از نبودن‌ خواهر گریان‌ بودند، و از بی‌پناهی‌ نالان‌، گفتند: «نمی‌خواهیم‌ بی‌ خواهر بمانیم‌. نمی‌خواهیم‌.» به‌ زمین‌ فرو رفتند و جای‌ هر کدام‌ درختی‌ رویید: چنار، سپیدار، نارون‌، بید، افرا، سرو، صنوبر. هفت‌ درخت‌ بی‌ بر. دیری‌ نگذشت‌ که‌ پدر جای‌ خالی‌ بچه‌هاش‌ را احساس‌ کرد. در غم‌ تنهایی‌ و بی‌ فرزندی‌ به‌ فکر فرو رفت‌. دیگر یاوری‌ نداشت‌ که‌ کشتزارهاش‌ را آبیاری‌ کند و زمین‌ را ورز بیاورد، کسی‌ نبود که‌ به‌ گاو و گوسفند علف‌ بدهد، و برای‌ مرغ‌ و خروس‌ها دانه‌ بریزد، و هیچ‌ کس‌ آن‌ خانه‌ بزرگ‌ را جارو نمی‌کرد. دیگر دودی‌ هم‌ از اجاق‌ بلند نشد. کشتزار خشکید، حیوان‌ها از گرسنگی‌ تلف‌ شدند، دیوارها فرو ریخت‌ و خانه‌ خراب‌ شد. پدر تصمیم‌ گرفت‌ که‌ به‌ دنبال‌ بچه‌هاش‌ برود بلکه‌ آنها را پیدا کند و برگرداند. سر به‌ صحرا گذاشت‌ و آنقدر رفت‌ و رفت‌ تا رسید به‌ دهی‌ که‌ پیرزنی‌ جلو خانه‌اش‌ داشت‌ به‌ بزش‌ علف‌ می‌داد. گفت‌: «هفت‌ برادر و یک‌ خواهر ندیدی‌ که‌ از اینجا بگذرند؟» پیرزن‌ همین‌جور که‌ به‌ بزش‌ علف‌ می‌داد با دست‌ به‌ راه‌ اشاره‌ کرد و گفت‌: «اگر خون‌ پاهاشان‌ تمام‌ نشده‌ باشد.» پدر راه‌ را گرفت‌ و رفت‌ تا رسید به‌ ده‌ دیگر. پیرمردی‌ دید که‌ داشت‌ نخ‌ می‌ریسید. گفت‌: «هفت‌ برادر و یک‌ خواهر ندیدی‌ که‌ از اینجا بگذرند؟» پیرمرد همین‌جور که‌ داشت‌ نخ‌ می‌ریسید با دست‌ به‌ راه‌ اشاره‌ کرد و گفت‌: «اگر از سرما یخ‌ نزده‌ باشند.» پدر راه‌ را گرفت‌ و رفت‌ تا رسید به‌ ده‌ سوم‌. زن‌ چاقی‌ دید که‌ داشت‌ دیگی‌ را روی‌ اجاق‌ هم‌می‌زد. گفت‌: «هفت‌ برادر و یک‌ خواهر ندیدی‌ که‌ از اینجا بگذرند؟» زن‌ چاق‌ همین‌جور که‌ دیگ‌اش‌ را هم‌می‌زد با دست‌ به‌ راه‌ اشاره‌ کرد و گفت‌: «اگر از گشنگی‌ تلف‌ نشده‌ باشند.» پدر راه‌ را گرفت‌ و رفت‌ تا رسید به‌ ده‌ چهارم‌. مرد لاغری‌ دید که‌ کنار پنبه‌هاش‌ نشسته‌ بود. گفت‌: «هفت‌ برادر و یک‌ خواهر ندیدی‌ که‌ از اینجا بگذرند؟» مرد لاغر با دست‌ به‌ راه‌ اشاره‌ کرد و گفت‌: «اگر از بی‌خوابی‌ دیوانه‌ نشده‌ باشند.» پدر آنقدر رفت‌ تا به‌ جویبار رسید. یک‌ درخت‌ گل‌سرخ‌ دید و هفت‌ درخت‌ بی‌بر. فضای‌ سرسبزی‌ بود که‌ پرنده‌های‌ جورواجور آمده‌ بودند، در لابلای‌ شاخه‌ها لانه‌ ساخته‌ بودند. جویبار به‌ راه‌ خودش‌ می‌رفت‌، آواز پرنده‌ها در صدای‌ آب‌ می‌ غلتید، و پروانه‌های‌ رنگ‌وارنگ‌ دور گل‌سرخ‌ می‌چرخیدند. پدر بچه‌هاش‌ را شناخت‌ و دانست‌ که‌ همة‌ این‌ سرسبزی‌ و شادابی‌، کار آنهاست‌. از آن‌ همه‌ زیبایی‌ حیرت‌ کرده‌ بود. به‌ طرف‌ گل‌سرخ‌ رفت‌ گفت‌: «دخترم‌ چه‌ گل‌ قشنگی‌ داری‌! می‌گذاری‌ گلت‌ را بچینم‌؟» خواهر رو به‌ برادرها کرد و گفت‌: «برادرها، گل‌ بدهم‌ یا ندهم‌؟» برادرها گفتند: «گل‌ نده‌، گل‌ نده‌.» پدر عصبانی‌ شد، رفت‌ گل‌ را بچیند، از تن‌ درخت‌ خار رویید. دست‌ پدر خونین‌ شد. گفت‌: «حالا که‌ دست‌ پدرت‌ را خونین‌ کردی‌، گلت‌ را می‌ چینم‌.» خواهر رو به‌ برادرها کرد و گفت‌: «برادرها، گل‌ بدهم‌ یا ندهم‌؟» برادرها گفتند: «گل‌ نده‌، گل‌ نده‌.» پدر طاقت‌ نیاورد و با عصبانیت‌ گل‌سرخ‌ را چید. خواهر مرد. برادرها پژمردند، سر در شانة‌ یکدیگر گذاشتند و زار زار تا شب‌ گریستند. شب‌ که‌ هوا تاریک‌ شد، خواهر را توی‌ یک‌ تابوت‌ گذاشتند و به‌ آسمان‌ رفتند. حالا اگر شبی‌ به‌ آسمان‌ نگاه‌ کنیم‌، هستند. چهار برادر، چهار گوشة‌ تابوت‌ را بر دوش‌ دارند، سه‌ برادر پیشاپیش‌ می‌روند، و همه‌ با هم‌ می‌خوانند: «گل‌ نده‌، گل‌ نده‌.»  

بر گرفته از داستان فریدون سه پسر داشت نوشته عباس معروفی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد