نفس سبز

اگرخارم اگر خاشاک نکن کاری بسوزانم تن خشک وجودم را.کشم شعله زنم آتش همان دستی که خشکانیدتمام سبزی من را...

نفس سبز

اگرخارم اگر خاشاک نکن کاری بسوزانم تن خشک وجودم را.کشم شعله زنم آتش همان دستی که خشکانیدتمام سبزی من را...

شادمانه زیستن!

 

شادمانه زیستن را از دل آموختم :

به دل گفتم :ای عشق نامیرای من ،شادمانی را بر من چنان آموز که هرگز افسرده خاطر نشوم .

گفت:تو را اگر به بازار مکاره عشق بردم ودم فروبستی وسخنی از روی اکراه و یا شعف بر زبان نراندی،

آنگاه به تو خواهم آموخت که چگونه همواره در شادمانی زندگی کنی؟

گفتم :باشد فرمانبردارم کنون.

گفت:پس بر نیکبختی خویش اندیشه کن.

گفتم :من و نیکبختی چه نسبتی با هم داریم!

گفت:تو را حکمت آموختم که نیکبخت باشی.

گفتم:حکمت تو را فراموش کردم .

گفت:تو از بیخبران بودی و حاجت دل برآوردی.

گفتم:خبر از بیخبری خود نداشتم .

گفت :چه سان گویی که آواز عشق شنیدی و بوق وکرنا،بردستان برهنه از عشق و معرفت آویزان کردی و بر ثلاله ی معرفت خط بطلان کشیدن.

گفتم:وای بر من !مگر مرا معرفتی بود و من ندانستم قدر و منزلت آن را؟

گفت:باز هم نیک اندیشی فراموش کردی .ای نادان داناتر از دیگران.

گفتم:چگونه تعریفی کردی مرا؟که هم نادانم و هم دانا؟

گفت:بردل مگیر که تو را از کائنات گشایش فراوان است وبسیار که اگر خوب آموزش ببینی،به جایگاه زیبای ملکوتی خویش که همانا "عرفان"می باشد می رسی.

گفتم:هیهات از آمال بی انتهای نفس.

گفت :همانا بازار مکاره فروشان عشق ،همان نفس اماره خویشتنت می باشد که اگر به خوبی مهار نشود هرگز به سود تو نخواهد بود.

شادمان زی،کز خیال معرفت        سوی دل،شاد و خرامان می رسد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد