-
برای تو می نویسم!
یکشنبه 7 آذرماه سال 1389 10:30
مردان در صید عشق به وسعت نامنتهایی نامردند. گدایی عشق میکنند تا وقتی که مطمئن به تسخیر قلب زن نشده باشند، اما همین که مطمئن شدند، مردانگی را در کمال نامردی بجا می آورند... امشب برای تو می نویسم… ای دست خسته و مهربان،امشب به یاریم بیا.کمکم کن تا با هم به مزرعه سبز وجودش برویم،به مزرعه ای که هنوز عاطفه اش نخشکیده و فصل...
-
به تو و عشق تو ایمان دارم!
یکشنبه 7 آذرماه سال 1389 10:28
من اگر روح پریشان دارم من اگر غصه هزاران دارم گله از بازی دوران دارم دل گریان،لب خندان دارم به تو و عشق تو ایمان دارم در غمستان نفسگیر، اگر نفسم میگیرد آرزو در دل من متولد نشده، می میرد یا اگر دست زمان درازای هر نفس جان مرا میگیرد دل گریان، لب خندان دارم به تو و عشق تو ایمان دارم من اگر پشت خودم پنهانم من اگر خسته...
-
تو باور نکن!
یکشنبه 7 آذرماه سال 1389 10:26
سلام! حال همهی ما خوب است ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور، که مردم به آن شادمانیِ بیسبب میگویند با این همه عمری اگر باقی بود طوری از کنارِ زندگی میگذرم که نه زانویِ آهویِ بیجفت بلرزد و نه این دلِ ناماندگارِ بیدرمان! تا یادم نرفته است بنویسم حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود میدانم همیشه حیاط آنجا...
-
گرگ ها همراه و انسانها غریب!
یکشنبه 7 آذرماه سال 1389 10:24
گفت دانایی که: گرگی خیره سر، هست پنهان در نهاد هر بشر! لاجرم جاری است پیکاری سترگ روز و شب، مابین این انسان و گرگ زور بازو چاره ی این گرگ نیست صاحب اندیشه داند چاره چیست ای بسا انسان رنجور پریش سخت پیچیده گلوی گرگ خویش وی بسا زور آفرین مرد دلیر هست در چنگال گرگ خود اسیر هر که گرگش را در اندازد به خاک رفته رفته می شود...
-
من در برابر تو کیستم!
یکشنبه 7 آذرماه سال 1389 10:23
من در برابر تو کیستم ؟ و آنگاه خود را کلمه ای می یابی که معنایت منم و مرا صدفی که مرواریدم توئی و خود را اندامی که روحت منم و مرا سینه ای که دلم توئی و خود را معبدی که راهبش منم و مرا قلبی که عشقش توئی و خود را شبی که مهتابش منم و مرا قندی که شیرینی اش توئی و خود را طفلی که پدرش منم و مرا شمعی که پروانه اش توئی و خود...
-
سگ بودن در تشیع!
یکشنبه 7 آذرماه سال 1389 10:19
و اکنون ، که از گیر ادبیات سگ پرور و تصوف سفله پرور ، خدای مهربان خلاصم کرده است ، گرفتار اینها هستم که باز به نام مذهب و به بهانه ی دعا و ... و اکنون ، که از گیر ادبیات سگ پرور و تصوف سفله پرور ، خدای مهربان خلاصم کرده است ، گرفتار اینها هستم که باز به نام مذهب و به بهانه ی دعا و شفاعت و توسل و ندبه این مردم را به سگ...
-
کوروش بزرگ و راز جاودانگی او!
یکشنبه 7 آذرماه سال 1389 10:17
تابلویی که میبینید، اثر «وینسنت لوپز» نقاش اسپانیایی قرن 18 و روایت کنندۀ یکی از داستانهای تاریخ ایران باستان است... در لغت نامۀ دهخدا زیر عنوان «پانته آ» بر اساس روایت «گزنفون» آمده است که: هنگامی که مادها پیروزمندانه از جنگ شوش برگشتند، غنائمی با خود آورده بودند که بعضی از آنها را برای پیشکش به کورش بزرگ عرضه...
-
تصور من از خدا!
یکشنبه 7 آذرماه سال 1389 10:13
من در ابتدا خداوند را یک ناظر ؛ مانند یک رئیس یا یک قاضی میدانستم که دنبال شناسائی خطاها ئی است که من انجام داده ام و بدین طریق خداوند میداند وقتی که من مردم ؛ شایسته بهشت هستم و یا مستحق جهنم. وقتی قدرت فهم من بیشتر شد؛ به نظرم رسید که گویا زندگی تقریبا مانند دوچرخه سواری با یک دوچرخه دو نفره است و دریافتم که خدا در...
-
عشق عشق و باز هم عشق!
یکشنبه 7 آذرماه سال 1389 10:09
در غروب یه روز شنبه غمگین، پرنده ای که برای پیدا کردن غذا، راهی طولانی رو سپری کرده بود، در مسیر بازگشت هنگام عبور از اتوبان با ماشینی در حال حرکت برخورد می کنه و می میره ! پرندگان هم احساس دارن ! پرنده دیگری ( احتمالا جفت پرنده مرده ) با دیدن این صحنه با هل دادن پرنده مرده به جلو سعی می کنه که به اون کمک تا از وسط...
-
خدایا کفر نمیگویم!
یکشنبه 7 آذرماه سال 1389 10:06
خدایا کفر نمیگویم، پریشانم، چه میخواهی تو از جانم؟! مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی. خداوندا! اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی لباس فقر پوشی غرورت را برای تکه نانی.... به زیر پای نامردان بیاندازی و شب آهسته و خسته تهیدست و زبانبسته به سوی خانه باز آیی زمین و آسمان را کفر میگویی نمیگویی؟! خداوندا!...
-
اخلاص!
یکشنبه 7 آذرماه سال 1389 09:57
خدایا اخلاص، اخلاص، من می دانم ای خدا، می دانم که برای عشق زیستن و برای زیبایی و خیر مطلق بودن، چگونه آدمی را به مطلق می برد، چگونه اخلاص این وجود نسبی را، این موجود حقیقی را که مجموعه ای از احتیاج هاست و ضعف ها و انتظارها و ترس ها مطلق می کند، در برابر بیشمار جاذبه ها و دعوت ها و ضرر ها و خطرها و ترس ها و وسوسه ها و...
-
ارزانی!
یکشنبه 7 آذرماه سال 1389 09:57
چه کسی می گوید که گرانی اینجاست؟ دوره ی ارزانی است...! چه شرافت ارزان ،تن عریان ارزان و دروغ از همه چیز ارزان تر آبرو قیمت یک تکه ی نان... و چه تخفیف بزرگی خورده است قیمت هر انسان...!
-
کوچه!
یکشنبه 7 آذرماه سال 1389 09:54
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم شدم آن عاشق دیوانه که بودم ء جانم گل یاد تو درخشید در نهانخانه باغ صد خاطره خندید عطر صد خاطره پیچید یادم آمد که شبی با هم ازآن کوچه گذشتم پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم ساعتی برلب آب جوی نشستیم تو ،...
-
خون بی گناه!
یکشنبه 7 آذرماه سال 1389 09:49
مبادا خون سیاوش بر زمین بریزد! بچه بودم. بهار بود. میان خرابههای معبد آناهیتا در بیشاپور بازی میکردم. کنارههای سایهدار دیوارهای سنگی پر بود از گلهای بنفش با ساقههای نازک سیاه، چند تا چیدم. آمدم پیش مادربزرگم که تنها نشسته بود لب رودخانه کنار وسایل. همه رفته بودند کوه کتیبهی شاپور را از نزدیک ببینند. گل ها...
-
عجب!
یکشنبه 7 آذرماه سال 1389 09:47
دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛ فریب می فروخت. مردم دورش جمع شده بودند، هیاهو می کردند و هول می زدند و بیشتر می خواستند. توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص، دروغ و خیانت، جاه طلبی و ... هر کس چیزی می خرید و در ازایش چیزی می داد. بعضی ها تکهای از قلبشان را می دادند و بعضی پارهای از...
-
نوازنده پیانو!
یکشنبه 7 آذرماه سال 1389 09:42
چشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو کشید روی دکمه های پیانو .صدای موسیقی فضای کوچیک کافی شاپ رو پر کرد . روحش با صدای آروم و دلنواز موسیقی , موسیقی که خودش خلق می کرد اوج می گرفت . مثل یه آدم عاشق , یه دیوونه , همه وجودش توی نت های موسیقی خلاصه می شد . هیچ کس اونو نمی دید ... همه , همه آدمایی که می اومدن و می رفتن همه...
-
در ستایش عشق زمینی!
یکشنبه 7 آذرماه سال 1389 09:40
در ستایش عشق زمینی! در فرهنگ ما مسألهی زن همیشه واجد پیچیدگی ناهنجار و دلآزار و نفاقآلودی بوده است. از سویی سخن دربارهی عشق به زن تحریم شده بود و از سویی دیگر در دل و نهان بیشترین وقت و انرژی را از مردان ما میستاند. من تصور میکنم کمتر جامعهای در جهان باشد که مسألهی زن اینقدر که برای جامعهی ما حساس است، در...
-
بالهایت رو کجا گذاشتی!
یکشنبه 7 آذرماه سال 1389 09:35
بالهایت رو کجا گذاشتی؟ پرنده بر شانه های انسان نشست . انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت : اما من درخت نیستم . تو نمی توانی روی شانه من آشیانه بسازی . پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدمها را خوب می دانم اما گاهی پرنده ها و آدمها را اشتباه می گیرم . انسان خندید و به نظرش این خنده دارترین اشتباه ممکن بود ... پرنده گفت :...
-
جماعت مسلمان!
یکشنبه 7 آذرماه سال 1389 09:33
از بهر چیست که جماعت مسلمان از هر جماعت دیگر بیشتر گنه می کنند ؟ خواجه نصیر الدین" دانشمند یگانه ی روزگار در بغداد مرا درسی آموخت که همه ی درس بزرگان در همه ی زندگانیم برابر آن حقیر می نماید و آن این است: در بغداد هرروز بسیار خبرها می رسید از دزدی, قتل و تجاوز به زنان در بلاد مسلمانان که همه از جانب مسلمانان بود...
-
یک با یک برابر نیست!
شنبه 6 آذرماه سال 1389 15:32
یک با یک برابر نیست! معلم پای تخته داد می زد صورتش از خشم گلگون بود و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود ولی آخر کلاسی ها لواشک بین خود تقسیم می کردند وان یکی در گوشه ای دیگر جوانان را ورق می زد ...برای آن که بی خود های و هو می کرد و با آن شور بی پایان تساوی های جبری را نشان می داد خطی خوانا به روی تخته ای کز ظلمتی...
-
و من اینگونه تنهایم!
شنبه 6 آذرماه سال 1389 15:30
نوشتن سخت است گاهی قلم دست گرفتن سخت تر.جمع کردن کلماتی که در ذهن همچون پروانه های بازیگوش پر می زنند و گاهی می نشینند اما همینکه دست به طرفشون می بری دوباره با پر زدن بازیگوشی از سر می گیرند خیلی سخت.اما می نویسم... می نویسم برای تو .برای تویی که مرا با نوشتن آفریدی مرا با خواندن آفریدی مرا با قسم به قلم آفریدی .برای...
-
پرده برانداز ز چشم ترم...!
شنبه 6 آذرماه سال 1389 15:16
بخوان دعای فرج را دعا اثر دارد دعا کبوتر عشق است و بال و پر دارد بخوان دعای فرج را و عافیت بطلب که روزگار بسی فتنه زیر سردارد بخوان دعای فرج را که یوسف زهرا زپشت پرده غیب به ما نظر دارد بخوان دعای فرج رابیادخیمه سبز که آخرین گل سرخ از همه خبر دارد خدایا : عقیده مرا ازدست ” عقده ام”مصون بدار . خدایا : به من قدرت تحمل...
-
عشق چیست!
شنبه 6 آذرماه سال 1389 15:13
متنی که در پی می آید، سخنرانی دکتر غلامرضا اعوانی استاد برجسته فلسفه در سمینار جلالالدین رومی در دانشگاه تورنتو است. سخن گفتن از عشق در «مثنوی معنوی» جلالالدین محمد بلخی، آن ستاره درخشان آسمان عرفان و آن یگانه دوران، کاری به غایت دشوار است، زیرا عشق از دیدگاه حضرت مولانا بحری است بس ژرف و عمیق که کس به ژرفای آن...
-
فریدون سه پسر داشت!
شنبه 6 آذرماه سال 1389 15:11
هفت برادر! شاید همه چیز با یک افسانة سنگسری آغاز شد. آنها هفت برادر بودند و یک خواهر. مادرشان مرده بود و پدرشان آدم ستمگر و سختگیری بود که شب و روز بچههاش را آزار میداد، کتکشان میزد، حقشان را میخورد، حتا نان را هم از آنان دریغ میکرد. هرچه آنان بیشتر کار میکردند، پدر رفتارش وحشیانهتر...
-
همه چیز به ما بستگی دارد!
شنبه 6 آذرماه سال 1389 15:09
لئوناردو داوینچی هنگام کشیدن تابلوی شام آخر دچار مشکل بزرگی شد: میبایست نیکی را به شکل عیسی و بدی را به شکل یهودا، از یاران مسیح که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند، تصویر میکرد. کار را نیمه تمام رها کرد تا مدلهای آرمانیش را پیدا کند... روزی در یک مراسم همسرایی، تصویر کامل مسیح را در چهره یکی از آن جوانان همسرا...
-
معلم شهیدم!
شنبه 6 آذرماه سال 1389 15:07
با خودم فکر می کنم :چگونه است که ما در این سردنیا عرق می ریزیم و وضعمان این است و آنها در آن سر دنیا عرق می خورند و وضعشان آن است!نمیدانم مشکل در نوع عرق است یا در نوع ریختن و خوردن؟!! ****** تبارک الله احسن الخالقین (آفرین بر خودم بهترین آفرینندگان!). یعنی: به! ببین چه ساختهام! از آب و گل! روح خودم...
-
هرکه در این بزم مقرب ترست!
شنبه 6 آذرماه سال 1389 15:04
هرکه در این بزم مقرب ترست جام بلا بیشترش میدهند آهنگری تصمیم گرفت رضایت خدا را بدست آورد اما با تمام پرهیزگاری و کمک به دیگران مشکلاتش بیشتر می شد. یکی از دوستانش از وضعیت او مطلع شد گفت: واقعا عجیب است! درست بعد از اینکه تصمیم گرفتی مردی باخدا شوی زندگیت بدتر شده نمی خواهم ایمانت را ضعیف کنم اما با وجود تمام تلاشهایت...
-
لیلی ومحنون!
شنبه 6 آذرماه سال 1389 14:45
لیلی و مجنون! یک شبی مجنون نمازش را شکست بی وضو در کوچه ی لیلا نشست سجــــده ای زد بر لــــب درگـــــاه او پـر زلیــــلا شــد دل پـــــــــر آه او گفت یــا رب از چه خـوارم کــرده ای بر صلیــب عشــــق دارم کرده ای جـــــام لیـــــلا را به دستــــم داده ای واندر این بازی شکســتم داده ای نشتر عشـقــــــش به جانــم می زنی...
-
دموکراسی!
شنبه 6 آذرماه سال 1389 14:41
دموکراسی! عصر یک روز پاییزی در نیمه دوم ...13 بود. دانشجوی جوان، خود را دوان دوان به دکه روزنامه فروشی رساند. او پیگیر سلسله مقالات «توسعه سیاسی و دموکراسی در ایران» در یک روزنامه نواندیش بود که با یارانه، ارزان چاپ می شد. روزنامه فروش به مرد ژنده پوشی اشاره کرد و گفت: «اون مردی که پشت نیسان باری نشسته و روبه جنوبه،...
-
وطنم وطنم وطنم وطنم!
شنبه 6 آذرماه سال 1389 14:39
نام جاویدِ وطن صبح امیدِ وطن جلوه کن در آسمان همچو مهر جاودان بشنو سوز سخنم که همآواز تو منم همهٔ جان و تنم وطنم وطنم وطنم وطنم همه با یک نام و نشان به تفاوت هر رنگ و زبان همه شاد و خوش و نغمهزنان ز صلابت ایران جوان ز اصالت ایران کهن ز صلابت ایران جوان بشنو سوز سخنم که نواگر این چمنم همهٔ جان و تنم وطنم وطنم وطنم...