نفس سبز

اگرخارم اگر خاشاک نکن کاری بسوزانم تن خشک وجودم را.کشم شعله زنم آتش همان دستی که خشکانیدتمام سبزی من را...

نفس سبز

اگرخارم اگر خاشاک نکن کاری بسوزانم تن خشک وجودم را.کشم شعله زنم آتش همان دستی که خشکانیدتمام سبزی من را...

یک با یک برابر نیست!

 

معلم پای تخته داد می زد
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود
ولی ‌آخر کلاسی ها
لواشک بین خود تقسیم می کردند
وان یکی در گوشه ای دیگر جوانان را ورق می زد
...برای آن که بی خود های و هو می کرد و با آن شور بی پایان

ادامه مطلب ...

و من اینگونه تنهایم!

 

نوشتن سخت است گاهی قلم دست گرفتن سخت تر.جمع کردن کلماتی که در ذهن همچون پروانه های بازیگوش پر می زنند و گاهی می نشینند اما همینکه دست به طرفشون می بری دوباره با پر زدن بازیگوشی از سر می گیرند خیلی سخت.اما می نویسم...

ادامه مطلب ...

پرده برانداز ز چشم ترم...!

 

  

 

بخوان دعای فرج را دعا اثر دارد

         دعا کبوتر عشق است و بال و پر دارد

                     بخوان دعای فرج را و عافیت بطلب

                                که روزگار بسی فتنه زیر سردارد

                                          بخوان دعای فرج را که یوسف زهرا

                                                     زپشت پرده غیب به ما نظر دارد

                                                               بخوان دعای فرج رابیادخیمه سبز

                                                                            که آخرین گل سرخ از همه خبر دارد

 

ادامه مطلب ...

عشق چیست!

 

متنی که در پی می آید، سخنرانی دکتر غلامرضا اعوانی استاد برجسته فلسفه در سمینار جلال‌الدین رومی در دانشگاه تورنتو است. 


سخن گفتن از عشق در «مثنوی معنوی» جلال‌الدین محمد بلخی، آن ستاره درخشان آسمان عرفان و آن یگانه دوران، کاری به غایت دشوار است، ‌زیرا عشق از دیدگاه حضرت مولانا بحری است بس ژرف و عمیق که کس به ژرفای آن نتوان رسید و سیاحان این بحر برای فرا چنگ آوردن در و مروارید آن چه بسا در آن غرقه گشته‌اند و آب دریا غریقان این بحر را در ساحل افکنده است...

ادامه مطلب ...

فریدون سه پسر داشت!

 هفت برادر!

شاید همه‌ چیز با یک‌ افسانة‌ سنگسری‌ آغاز شد. آنها هفت‌ برادر بودند و یک‌ خواهر. مادرشان‌ مرده‌ بود و پدرشان‌ آدم‌ ستمگر و سختگیری‌ بود که‌ شب‌ و روز بچه‌هاش‌ را آزار می‌داد، کتک‌شان‌ می‌زد، حق‌شان‌ را می‌خورد، حتا نان‌ را هم‌ از آنان‌ دریغ‌ می‌کرد. هرچه‌ آنان‌ بیشتر کار می‌کردند، پدر رفتارش‌ وحشیانه‌تر می‌شد و روزگارشان‌ را سیاه‌تر می‌کرد. تا اینکه‌ یک‌ روز کتک‌ سیری‌ به‌ آنان‌ زد و از خانه‌ بیرون‌شان‌ کرد...

ادامه مطلب ...

همه چیز به ما بستگی دارد!

  

  

 

لئوناردو داوینچی هنگام کشیدن تابلوی شام آخر دچار مشکل بزرگی شد: می‌بایست نیکی را به شکل عیسی و بدی را به شکل یهودا، از یاران مسیح که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند، تصویر می‌کرد. کار را نیمه تمام رها کرد تا مدل‌های آرمانیش را پیدا کند...

ادامه مطلب ...

معلم شهیدم!

 

  

با خودم فکر می کنم :چگونه است که ما در این سردنیا عرق می ریزیم و وضعمان این است و آنها در آن سر دنیا عرق می خورند و وضعشان آن است!نمیدانم مشکل در نوع عرق است یا در نوع ریختن و خوردن؟!! 

 

 ******

 

تبارک‌ الله‌ احسن‌ الخالقین‌ (آفرین‌ بر خودم‌ بهترین‌ آفرینندگان‌!).
یعنی‌: به‌! ببین‌ چه‌ ساخته‌ام‌! از آب‌ و گل‌! روح‌ خودم‌ را در او دمیدم‌ و این‌ چنین‌ شد! و این‌ است‌ که‌ مرا این‌ چنین‌ می‌شناسد! که‌ خود را می‌شناسد که‌ گفته‌اند: خود را بشناس‌ تا خدا را بشناسی‌، چه‌ «خود» روح‌ خدا است‌ در اندام‌ تو ای‌ مانی‌ من‌! ای‌ مبعوث‌ هنرمند بسیار دان‌ من‌، ای‌ آشنای‌ نازنین‌ گرانبهای‌ نفیس‌ من‌، ای‌ روخ‌ من‌، خود من‌، و من‌ نخستین‌ بار که‌ در رسیدم‌ آن‌ من‌ پولادین‌ خویش‌ را که‌ غروری‌ رویین‌ بر تن‌ داشت‌، غروری‌ که‌ با هر ضربه‌ای‌ که‌ روزگار بر آن‌ فرود آورده‌ بود و هر گرزی‌ که‌ حوادث‌ بر سرش‌ کوفته‌ بود سخت‌تر گشته‌ بود، بر قامتش‌ فرو شکستم‌ که‌ در راه‌ طلب‌ این‌ اول‌ قدم‌ است‌، چه‌ غرور حجاب‌ راه‌ است‌ که‌ گفته‌اند: «نامرد غرورش‌ را می‌فروشد و جوانمرد آن‌ را می‌شکند، نه‌ به‌ زر و زور، بل‌ بر سر دوست‌ که‌ غرورهای‌ بزرگ‌ همواره‌ بر عصیان‌ و صلابت‌ سیراب‌ می‌شوند و یکبار از تسلیم‌ و شکست‌ سیراب‌ می‌شوند و سیراب‌تر و آن‌ بار آن‌ هنگام‌ است‌ که‌ این‌ معامله‌ نه‌ در کار دنیا است‌ که‌ در کار آخرت‌ است‌ و آدمیان‌ بر دوگونه‌اند: خلق‌ کوچه‌ و باازر که‌ سر به‌ بند کرنش‌ زور می‌آورند و گزیدگان‌ که‌ سر به‌ لبه‌ تیغ‌ می‌سپارند و به‌ ربقه‌ تسلیم‌ نمی‌آورند، دل‌ به‌ کمند نیایش‌ دوست‌ می‌دهند و بسیار اندک‌اند آنها که‌ در ظلمت‌ شبهای‌ هولناک‌ شکنجه‌ گاهها و در آغوش‌ مرگی‌ خونین‌ یک‌ «لفظِ» آلوده‌ به‌ ستایشی‌ نگفته‌اند و یک‌ «سطر» آغشته‌ به‌ خواهشی‌ ننوشته‌اند و آن‌گاه‌ در غوغای‌ پرهراس‌ کفر و زور و خدعه‌ و کینه‌ قیصر سر بر دیوار مهراوه‌ ممنوع‌ نهاده‌اند و در برابر «تصویر» مریم‌- زیباترین‌ دختران‌ اورشلیم‌، مادر عیسی‌ روح‌ الله‌، مسیح‌ کلمة‌ الله‌، مریم‌ همسر محبوب‌ تئوس‌ که‌ اشباه‌ الرجال‌ قرون‌ وسطی‌ همسر یوسف‌ نجارش‌ می‌خواندند- غریبانه‌ اشک‌ ریخته‌اند، دردمندانه‌ گریسته‌اند و سرودها و دعاهای‌ گداازن‌ از آتش‌ نیاز و از بیتابی‌طلب‌ را از عمق‌ نهادشان‌ به‌ سختی‌ بر کشیده‌اند و سرشار از شوق‌ و سرمست‌ از لذت‌ بر سر و روی‌ تصویر «او» ریخته‌اند».  

هرکه در این بزم مقرب ترست!

 

 هرکه در این بزم مقرب ترست     جام بلا بیشترش میدهند

 

آهنگری تصمیم گرفت رضایت خدا را بدست آورد اما با تمام پرهیزگاری و کمک به دیگران مشکلاتش بیشتر می شد. یکی از دوستانش از وضعیت او مطلع شد گفت: واقعا عجیب است! درست بعد از اینکه تصمیم گرفتی مردی باخدا شوی زندگیت بدتر شده نمی خواهم ایمانت را ضعیف کنم اما با وجود تمام تلاشهایت در مسیر معنوی هیچ چیز بهتر نشده ! آهنگر پاسخ نداد اما روزها به این موضوع فکر میکرد تا بالاخره جوابش را یافت بعدها به دوستش گفت : در این کارگاه فولاد خام برایم می آورند تا از آن شمشیر بسازم . اول فولاد را به اندازه زیاد حرارت می دهم تا سرخ شود بعد سنگینترین پتک را بر می دارم و پشت سرهم بر آن ضربه می زنم تا اینکه فولاد شکلی را بگیرد که می خواهم بعد آن را در ظرف آب سرد فرو می کنم تا جاییکه تمام این کارگاه را بخار آب فرا می گیرد فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما ناله می کند و رنج می برد باید این کار را آنقدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست پیدا کنم آهنگر مدتی سکوت کرد سپس ادامه داد ” گاهی فولادی که به دستم می رسد این عملیات را تاب نمی آورد حرارت پتک سنگین و آب سرد تمامش را ترک می اندازد می دانم که این فولاد هرگز شمشیر مناسبی نخواهد شد آنگاه مکثی کرد و ادامه داد : می دانم که من سختی های زیادی میکشم گاهی به شدت احساس سرما می کنم انگار فولادی باشم که از آبدیده شدن رنج می برد . اما تنها چیزی که می خواهم این است : ” خدای من از کارت دست نکش تا شکلی را که تو می خواهی به خود گیرم با هر روشی که می پسندی ادامه بده هر مدت که لازم است ادامه بده اما هرگز مرا به کوه فولادهای بیفایده پرتاب نکن. خداوند تبارک و تعالی در قرآن کردیم سوره مبارکه محمد (ص) آیه ۳۱ می فرماید : وَ لَنَبْلُوَنَّکُمْ حَتَّى نَعْلَمَ الْمُجاهِدینَ مِنْکُمْ وَ الصَّابِرینَ و … (ما همه شما را قطعاً مى‏آزمائیم تا معلوم شود مجاهدان واقعى و صابران از میان شما کیانند، و…)

لیلی ومحنون!

 

لیلی و مجنون!

 

یک شبی مجنون نمازش را شکست بی وضو در کوچه ی لیلا نشست سجــــده ای زد بر لــــب درگـــــاه او پـر زلیــــلا شــد دل پـــــــــر آه او گفت یــا رب از چه خـوارم کــرده ای بر صلیــب عشــــق دارم کرده ای جـــــام لیـــــلا را به دستــــم داده ای واندر این بازی شکســتم داده ای نشتر عشـقــــــش به جانــم می زنی دردم از لیـــــــــلاست آنم می زنی خسته ام زین عشــق، دل خونم مکن من کـــــه مجنونم تو مجنونم مکن مرد این بازیچـــــــــــــه دیگر نیستم این تو و لیــــــلای تو ... من نیستم گفت: ای دیوانه لیلایــــــــــــــت منم در رگ پیدا و پنهانت منــــــــــــــم سال ها با جور لیــــــــــــــلا ساختی من کنارت بودم و نشناختـــــــــــی عشق لیـــــــــــــــــلا در دلت انداختم صد قمار عشق یک جا بـــــــــاختم کردمت آوارهء صحـــــــــــــــــرا نشد گفتم عاقل می شوی اما نشــــــد سوختم در حسرت یک یا ربــــــــــت غیر لیـــــــــــــــــــلا برنیامد از لبت روز و شب او را صدا کردی ولـــــی دیدم امشب با منی گفتم بلـــــــی مطمئــــــــــن بودم به من سرمیزنی در حریم خانــــــــه ام در میزنی حال این لیـــــــلا که خوارت کرده بود درس عشقــــش بیقرارت کرده بود مرد راهش باش تا شاهـــــــــــت کنم صد چو لیـــــــلا کشته در راهت کنم ...

دموکراسی!

  دموکراسی!

عصر یک روز پاییزی در نیمه دوم ...13 بود. دانشجوی جوان، خود را دوان دوان به دکه روزنامه فروشی رساند. او پیگیر سلسله مقالات «توسعه سیاسی و دموکراسی در ایران» در یک روزنامه نواندیش بود که با یارانه، ارزان چاپ می شد.

روزنامه فروش به مرد ژنده پوشی اشاره کرد و گفت: «اون مردی که پشت نیسان باری نشسته و روبه جنوبه، هرچی از این روزنامه داشتم خرید؛ برد برای نظافت گاوهاش!»

وطنم وطنم وطنم وطنم!

 

نام جاویدِ وطن  

صبح امیدِ وطن  

جلوه کن در آسمان 

 همچو مهر جاودان 

 بشنو سوز سخنم  

که هم‌آواز تو منم  

همهٔ جان و تنم  

وطنم وطنم وطنم وطنم 

 همه با یک نام و نشان  

به تفاوت هر رنگ و زبان 

 همه شاد و خوش و نغمه‌زنان 

 ز صلابت ایران جوان  

ز اصالت ایران کهن  

ز صلابت ایران جوان 

 بشنو سوز سخنم  

که نواگر این چمنم 

 همهٔ جان و تنم 

 وطنم وطنم وطنم وطنم

وصیت‌نامه داریوش بزرگ!

 

 سبزتر از آنم که بی رنگ بمیرم   

 از شیشه نبودم که با سنگ بمیرم 

 

وصیت‌نامه داریوش بزرگ

 

اینک من از دنیا می‌روم و 25 کشور جزو امپراتوری ایران است. در تمام این کشورها پول ایران رواج دارد و ایرانیان در آن کشورها دارای احترام هستند و مردم کشورها نیز در ایران محترمند...

ادامه مطلب ...

کمک به عشق!

 

کمک به عشق 

 روزگاری در جزیره ای زیبا تمام حواس زندگی می کردند . شادی ، غم ، غرور ، عشق و ... روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت پس همه ی ساکنین جزیره قایق هایشان را مرمت کردند و جزیره را ترک کردند . اما عشق مایل بود تا آخرین لحظه باقی بماند چرا که او عاشق جزیره بود . وقتی جزیره به زیر آب فرو می رفت عشق از ثروت که با قایق با شکوهش جزیره را ترک می کرد کمک خواست و به او گفت : آیا می توانم با تو همسفر شوم ؟ ثروت گفت : نه من مقدار زیادی طلا و نقره داخل قایقم دارم و دیگر جائی برای تو نیست . پس عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکان امنی بود کمک خواست و گفت : لطفا کمک کن و مرا با خود ببر غرور گفت : نمی توانم تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق مرا کثیف می کنی . غم در کنار عشق بود پس عشق به او گفت : اجازه بده تا من با تو بیایم . غم با صدائی حزن آلود گفت : آه عشق ! من خیلی غمگین هستم و احتیاج به تنهائی دارم . پس عشق این بار به سراغ شادی رفت و او را صدا زد . اما او آنقدر غرق در شادی و هیجان بود که حتی صدای عشق را نشنید . ناگهان صدائی شنید : بیا عشق … من تو را خواهم برد . عشق آنقدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد نام یاریگرش را بپرسد و سریع خود را داخل قایق انداخت و جزیره را ترک کرد . وقتی به خشکی رسیدند پیرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد که چقدر به پیرمرد بدهکار است چرا که او جان عشق را نجات داده بود . عشق از علم پرسید : او که بود؟ و علم پاسخ داد : زمان . عشق گفت: زمان ؟ اما چرا به من کمک کرد ؟ علم لبخندی خردمندانه زد و گفت : زیرا تنها زمان است که قادر به درک عظمت عشق است .

روزی که کوروش گریست!

 

BASTAN.bmp

 

 روزی کوروش در حال نیایش با خدا گفت: خدایا به عنوان کسی که عمری پربار داشته وجز خدمت به بشر هیچ نکرده از تو خواهشی دارم. آیا میتوانم آن را مطرح کنم؟خدا گفت: البته!  

- از تو میخواهم یک روز، فقط یک روز به من فرصتی دهی تا ایران امروز رابررسی کنم.سوگند میخورم که پس از آن هرگز تمنایی از تو نداشته باشم.

ادامه مطلب ...

داستان تاریخی اعدام بابک خرمدین!

 
داستان تاریخی اعدام بابک خرمدین

روز قبل از اعدام،خلیفه با بزرگان دربارش مشورت کرد که چگونه بابک را درشهر بگرداند و به مردم نشان بدهد تا همه بتوانند وی را ببینند.
بنا بر نظر یکی از درباریان قرار برآن شد که وی را سوار بر پیلی کرده در شهر بگردانند
...

ادامه مطلب ...

زن معشوقه خداست چراکه:

 

 

زن عشق می کارد و کینه درو می کند....
دیه اش نصف دیه توست و مجازات زنایش با تو برابر...
می تواند تنها یک همسر داشته باشد و تو مختار به داشتن چهار همسرهستی....
برای ازدواجش در هر سنی ـاجازه ولی لازم است و تو هر زمانی بخواهی به لطف قانونگذار می توانی ازدواج کنی...
در محبسی به نام بکارت زندانی است و تو...
او کتک می خورد و تو محاکمه نمی شوی...
او می زاید و تو برای فرزندش نام انتخاب می کنی...
او درد می کشد و تو نگرانی که کودک دختر نباشد...
او بی خوابی می کشد و تو خواب حوریان بهشتی را می بینی...
او مادر می شود و همه جا می پرسند نام پدر....
و هر روز او متولد میشود؛ عاشق می شود؛ مادر می شود؛ پیر می شود و میمیرد...
و قرن هاست که او؛ عشق می کارد و کینه درو می کند چرا که در چین و شیارهای صورت مردش به جای گذشت زمان جوانی بر باد رفته اش را می بیند و در قدم های لرزان مردش؛ گام های شتابزده جوانی برای رفتن و درد های منقطع قلب مرد؛ سینه ای را به یاد می اورد که تهی از دل بوده و پیری مرد رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده می کند...
و اینها همه کینه است که کاشته می شود در قلب مالامال از درد...!
و این, رنج است,
(دکتر علی شریعتی)

تنهایی من وخدا!

اگه بی هوا کسی وارد زندگیت شد بدون کار خدا بوده  

اگه بی محابا دلها قبل از دستها بهم گره خورد ؛ بدون کار "خدا" بوده ! ,

اگه گریه هات تو خنده غفلت دیگران شنیده نشد تا خورد نشی ؛ بدون تنها محرمت

خدا بوده

حالا هم اگه دلت شکسته و بغض تنهائی خفتت کرده ؛ شک نکن تنها مرهمت

خداست که  از سر تواضع یه بهونه واسه نوازشت گیر آورده !

آخه می دونی ؟ :

"خدا" خیلی تنهاست !!!

برای تو!

  

 

 

می نویسم خطی ز دلتنگی ام به احترام عشقت؛

شب است و ماه می رقصد و ستاره نقره می پاشد.نسیم پونه عطرشقایق ها ز لبهای هوس انگیز زنبق بوسه گیرد، نه دستی گرم به خوابم پنجه می ساید نه پای در کویر خشک قلبم راه می یابد.

شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی تو را با لهجه گلهای نیلوفر صدا کردم.

تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت ،دعا کردم.

و در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی:دلم حیران و سرگردان چشمانی است رویایی.

و من تنها برای دیدن آن چشم ترا در دشتی از حسرت رها کردم.

ترا از بین گلهایی که در تنهائیم روئید باحسرت صدا کردم ،ولی رفتی،نمی دانم کجا تاکی برای چه؟

و تو بی آنکه فکر غربت چشمان من باشی،ولی رفتی ،و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می ربارید و بعد از رفتنت یک قلب رویایی ترک برداشت.

هنوز آشفته چشمان زیبای توام برگرد...ببین که سرنوشت انتظار من چه خواهد شد!

کسی از پشت قاب پنجره ،آرام و زیبا گفت:شاید در راه عشق و انتخاب او خطا کردی و من در حالتی ما بین اشک و حسرت و تردید ،میان جنسی از بغض کوچک یک ابر، نمی دانم برای چه ،شاید به یاد روز زیبای هم آغازی یا به رسم و عادت پروانگی مان برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم،دعا کردم......

شادمانه زیستن!

 

شادمانه زیستن را از دل آموختم :

به دل گفتم :ای عشق نامیرای من ،شادمانی را بر من چنان آموز که هرگز افسرده خاطر نشوم .

گفت:تو را اگر به بازار مکاره عشق بردم ودم فروبستی وسخنی از روی اکراه و یا شعف بر زبان نراندی،

آنگاه به تو خواهم آموخت که چگونه همواره در شادمانی زندگی کنی؟

گفتم :باشد فرمانبردارم کنون.

گفت:پس بر نیکبختی خویش اندیشه کن.

گفتم :من و نیکبختی چه نسبتی با هم داریم!

گفت:تو را حکمت آموختم که نیکبخت باشی.

گفتم:حکمت تو را فراموش کردم .

گفت:تو از بیخبران بودی و حاجت دل برآوردی.

گفتم:خبر از بیخبری خود نداشتم .

گفت :چه سان گویی که آواز عشق شنیدی و بوق وکرنا،بردستان برهنه از عشق و معرفت آویزان کردی و بر ثلاله ی معرفت خط بطلان کشیدن.

گفتم:وای بر من !مگر مرا معرفتی بود و من ندانستم قدر و منزلت آن را؟

گفت:باز هم نیک اندیشی فراموش کردی .ای نادان داناتر از دیگران.

گفتم:چگونه تعریفی کردی مرا؟که هم نادانم و هم دانا؟

گفت:بردل مگیر که تو را از کائنات گشایش فراوان است وبسیار که اگر خوب آموزش ببینی،به جایگاه زیبای ملکوتی خویش که همانا "عرفان"می باشد می رسی.

گفتم:هیهات از آمال بی انتهای نفس.

گفت :همانا بازار مکاره فروشان عشق ،همان نفس اماره خویشتنت می باشد که اگر به خوبی مهار نشود هرگز به سود تو نخواهد بود.

شادمان زی،کز خیال معرفت        سوی دل،شاد و خرامان می رسد

لیلی زن است!

 

 

خدا مشتی خاک را بر گرفت. می خواست لیلی را بسازد، از عشق خود در آن دمید و لیلی پیش از آن که با خبر شود عاشق شد. اکنون سالیانی است که لیلی عشق می ورزد، لیلی باید عاشق باشد. زیرا خداوند در آن دمیده است و هرکه خدا در آن بدمد، عاشق می شود.

ادامه مطلب ...

وخدازن را آفرید!

 

 وقتی خدا زن را آفرید ،او تا دیر وقت روز ششم کار می کرد. یکی از فرشتگان نزد خدا آمد و عرض کرد:چرا اینهمه زمان صرف این مخلوق می کنید؟ خداوند فرمود:

آیا از تمام خصوصیاتی که برای شکل دادنش می خواهم در او بکار ببرم اطلاع دارید؟  

ادامه مطلب ...

حالا بر خواسته ام!

 

 

 

 حالا بر خواسته ام! چه ها می بینم؟ چه دنیایی است!چه زمینی چه آسمانی....! دیگر زمینی نیست و همه آسمان است ! هستی سردری است آبی رنگ ! ملکوت فرود آمده است ! ماورا پرده بر انداخته است! آسمان بهشت بر چشمهای مجذوب من به لبخند بوسه می زند. آسمان های عرش خدا در قطره گرم اشک من غوطه می خورد .... چه آسمانهایی ! به پهنای عدم ! به جلال خدا! به گرمای عشق! به روشنایی امید ! به بلندی شرف! به زلالی خلوص! به آشنایی انس به پاکی شکوه زیبا و مهربان دوست داشتن...! چه می گویم؟ کلمات تنبل و عاجز و آلوده را کجا می برم؟ خاموش شوید ای کلمات ! از چه سخن می گو یید؟ و من اکنون در آستانه دنیایی ایستاده ام که در برابرم آنچه از آن دنیای خورشید و خاک و زندگی به چشمم می آ ید سکوت است و بس....